معنی

[ اَ سُ دَ / دِ ] (ن مف / نف) منجمد. (ناظم الاطباء). یخ بسته شده. (غیاث اللغات). از بسیاری سردی پژمرده و یخ بسته شده. مجازست چون آتش افسرده و تنور افسرده و شعلهٔ افسرده و چراغ افسرده. (آنندراج). جامد. (دهار). فسرده. بسته. (یادداشت مؤلف): زمستان و سرما به پیش اندر است که بر نیزه ها گردد افسرده دست. فردوسی. بیفتاد بر خاک و چون مرده گشت تو گفتی همی خونش افسرده گشت. فردوسی. بسا آب کافسرده ماند بسایه که بالای سر آفتابی نبیند.خاقانی. گر دجله درآمیزد باد لب و سوز دل نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان. خاقانی. چون بیدار شود [ مردم غشی افتاده ] پیراهن مصندل پوشانند و طعام مرصوص و افسرده و دوغ سردکرده دهند. (ذخیرهٔ خوارزمشاهی). ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین تا در تو زند آتش ترسابچه یک باری. عطار. آتش اندر پختگان افتاد و سوخت خام طبعان همچنان افسرده اند.سعدی. - افسرده تر؛ بسته تر. یخ بسته تر. منجمدتر. سردتر: از آب نطقشان که گشاید فقع که هست افسرده تر ز برف دل چون سدابشان. خاقانی. گرم ولیک از جگر افسرده تر زنده دلی از دل خود مرده تر.نظامی. - افسرده تن؛ تن یخ بسته. تن منجمدشده. کنایه از مرده شده : آنجا که من فقاع گشایم ز دست فضل الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند. خاقانی. - افسرده دل؛ غمگین. اندوهگین. دل افسرده : در محفل خود راه مده همچو منی را کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.؟ - افسرده (یا فسرده) شدن بازار؛ کنایه از کاسد شدن بازار است. (آنندراج): بسکه بازار آتش افسرده است از خجالت غریق بحر تب است. ملافوقی یزدی (از آنندراج). ز دمشان فسرده است بازار شعر نکو میفروشند بازار شعر. ظهوری (از آنندراج). - افسرده شدن تب؛ کنایه از کم شدن تب. (آنندراج): شد رعشهٔ پیری پر و بال طلب تو یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو. صائب (از آنندراج). - افسرده شدن قصه؛ کنایه از مبتذل شدن آن است. (آنندراج): شد قصه ام افسرده چو افسانهٔ مجنون پیداست که رسوای جهان چند توان بود. باقر کاشی (از آنندراج). - افسرده کردن؛ غمگین ساختن. اندوهگین کردن : در محفل خود راه مده همچو منی را کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.؟ - افسرده گردیدن؛ یخ بستن. منجمد شدن. افسرده گشتن : چو بر نیزه ها گردد افسرده چنگ پس پشت برف آید و پیش جنگ.فردوسی. - || اندوهگین شدن : تا نگردد دل تو افسرده چهرهٔ مردم فسرده مبین.؟ - افسرده گشتن؛ منجمد شدن. بسته گردیدن : سردی دی را نظر کن که به مجمر همچو یخ افسرده گشته آتش سوزان.قاآنی. - آتش افسرده دامن؛ آتش یخ بسته. سردشده : آب حیات آتش افسرده دامن است مجنون عبث بدامن صحرا نمی رود. صائب (از آنندراج). - تب افسرده؛ تب سردشده. کنایه از تب کم شده. رجوع به افسرده شدن تب شود. - تن افسرده؛ تن یخ بسته. منجمدشده : از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند.خاقانی. - تنور افسرده؛ تنور خاموش و سردشده. - چراغ افسرده؛ خاموش. سردشده. - شعلهٔ افسرده؛ شعلهٔ خاموش. سردشده. - دل افسرده؛ دل اندوهگین. دل غمین : دل افسرده مانده است چون نفسرد دل که از آتش لهو تابی نبیند. خاقانی. || اندوهگین گشته. (ناظم الاطباء). غمین.مغموم. ملول. (یادداشت مؤلف): چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان. خاقانی. در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفهٔ افسرده و دل مرده. (گلستان). دل چو افسرده شد از سینه برون باید کرد مرده هرچند عزیز است نگه نتوان داشت. ؟ (از جامع التمثیل). بلی قدر چمن را بلبل افسرده میداند غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.؟ || سردشده : افسرده چو سایه و نشسته در سایهٔ دوکدان مادر.خاقانی. - امثال: آهن افسرده کوفتن؛ آهن سرد کوفتن. || پژمرده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). از بسیار سردی پژمرده. (آنندراج) (غیاث اللغات): ز باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن ز خشک بید هر افسرده ای چه آری یاد. خاقانی. - گل افسرده؛ کنایه از گل خزان شده. (آنندراج). || دل سرد شده. (ناظم الاطباء).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.