[ اَ سَ ] (اِخ) رجوع به رسلان و معجم المطبوعات شود.
لغتنامه دهخدا
[ اَ سَ ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ آرد (ص ۳۸۸): «در سال سیصد و هشتاد و نه... ابوالفوارس عبدالملک بن نوح بنشست و فایق خادم بمرد و کار محمود و سبکتکین اندر خراسان بزرگ شد، و لشکر سیمجور و فا ...
[ اَ سَ ] (اِخ) از نوینان و سرداران عهد غازان خان که با دیگر امراء، قصد قتل غازان و امیرنوروز کرد. (حبط ج ۲ ص ۵۰).
[ اَ سَ ] (اِخ) ابن طغرل (سلطان...). رجوع به ارسلانشاه ابن طغرل شود.
[ اَ سَ ] (اِخ) (در حاشیهٔ نسخهٔ چاپی: یالو) حاجب منتصر ابوابراهیم اسماعیل بن نوح. وی چون منتصر خروج کرد، به بخارا تاختن کرد و جعفر تکین را با هفده کس دیگر از معارف امرای ایلک خان اسیر گر ...
[ اَ سَ ] (اِخ) ابومنصور الاصمّ. رجوع به ارسلان خان اول شود.
[ اَ سَ ] (اِخ) ابن مسعود عزالدین بن قطب الدین مودودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر صاحب الموصل. المعروف باتابک الملقب بالملک العادل نورالدین و مکنی به ابوالحرث معروف به ارسلانشاه اول، ششمین ...
[ اَ سَ ] (اِخ) اول. ابن کرمانشاه بن قاورد. هفتمین از سلاجقهٔ کرمان. (۴۹۴-۵۳۶ هـ . ق.). (طبقات سلاطین اسلام ص ۱۳۶ و شجرهٔ نسب مقابل ص ۱۳۸) (حبط ج ۱ ص ۳۸۸).
[ اَ سَ ] (اِخ) سلطان الدوله. رجوع به ارسلان شاه بن مسعود غزنوی شود.
[ اَ سَ ] (اِخ) غزنوی. رجوع به ارسلانشاه بن مسعود غزنوی شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.