[ اَ ] (ع اِ) جِ خُلق. خویها:
بعثت لاتمم مکارم الاخلاق (حدیث)؛
برانگیختند مرا به پیامبری تا کامل کنم مکارم
اخلاق را. قرقرخان، ناحیتی است از کیماک و
مردمانش اخلاق خرخیزیان دارند. (حدود
العالم). اگر بیند خان ما را بدین اجابت کند
چنانکه از بزرگی نفس و همت بزرگ و
سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص ۲۱۲). این تلک مردی جلد آمد و
اخلاق ستوده نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص ۴۱۵). فیلسوفان هستند که ایشان را
طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای
سخت زشت. (تاریخ بیهقی ص ۴۹۹). هر
بخرد... دوستی.... گزیند... و تفحص... اخلاق
خویش را بدو مفوض کند. (تاریخ بیهقی
ص ۵۷۰). جالینوس... بیهمتاتر بود در
معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی ص ۵۵۵ چ
ادیب). سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار
خود و راه نماینده تر اخلاق خود. (تاریخ
بیهقی ص ۳۱۳). و پسندیده تر افعال و اخلاق
مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه). و نه او بر
عادت و اخلاق ایشان وقوف دارد. (کلیله و
دمنه). گفت [ دمنه ] اگر قربتی یابم و اخلاق او
را بشناسم خدمت او را باخلاص و مناصحت
پیش گیرم. (کلیله و دمنه). یعنی چون وجوه
تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق
خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه).
- اخلاق سیئه؛ اخلاق نکوهیده
و ناپسندیده.
|| جِ خَلَق، بمعنی خوی. طبع. مروت.
دین. || (ص، اِ) جِ خَلَق، بمعنی کهن.
(مؤید الفضلاء). جامه های کهنه.
- ثوب اخلاق؛ جامهٔ تمام
کهنه.
|| جِ خَلِق، بمعنی خوشخوی. (مؤید
الفضلاء) (ربنجنی). خوش خلق. خوش خرام.