[ دُ فِ رِ دَ ] (مص مرکب) دشنام پیغام دادن : واعظ صفت میکده سر کرد به مجلس در پرده به رندان همه دشنام فرستاد. واله هروی (از آنندراج).
لغتنامه دهخدا
[ دُ کَ دَ ] (مص مرکب) دشنام دادن. ناسزا گفتن : صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). دشنام گرم کردی و گفتی و شنیدم خرم دل سعدی که برآید بزبانت.سعدی. من از اخلاص می خواندم ...
[ دُ دِهْ ] (نف مرکب) دشنام دهنده. ناسزاگو.
[ دُ ] (نف مرکب) دشنام گیرنده. آنکه دشنام شنود و بجوش نیاید. (آنندراج). آنکه در زیر فحش و بد گفتن آرام می گیرد. (ناظم الاطباء): امروز چون تو قابل هجوی نگار نیست دشنام گیرتر ز تو در روزگار ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.