معنی

[ اَ عَ ] (اِخ) حسن بن محمد میکالی. ملقب بسیدالکفاة و معروف بامیر حسنک میکال. آخرین وزیر محمودبن سبکتکین. او بمبادی صبا در ملازمت سلطان محمود بسر می برد و در سفر و حضر همیشه با او بود. آنگاه که سلطان بر اریکهٔ ملک نشست او را ریاست نیشابور داد و وی در آن خدمت با بروز کفایت در نظر سلطان عزیز شد و محمود دیوان غزنه بدو مفوض داشت. و پس از عزل احمدبن حسن او را بوزارت خویش برگزید و صاحب تاریخ سیستان گوید: اندر سنهٔ ۴۱۸ هـ . ق. حسنک بفرمان محمود به سیستان آمد و عزیز فوشنجه را بر خویشتن. لیلة السبت من جمیدی الاولی، اندر این سال بقصبه درآمد و بومنصور را معزول کرد و عزیز را بعاملی بنشاند -انتهی. و او ممدوح شعرای دربار محمود است و از جمله فرخی را در مدیح او قصاید غراست: خواجه یْ بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود خواجه یْ بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد دستور شهریار که اندر سپاه او صد شاه و خسرو است چو کسری و کیقباد. گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر ای روبهان کلته بخس درخزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. دستور شاه معتمد ملک بوعلی خواجه یْ بزرگ تاج بزرگان روزگار بشکیب تا بینی کاخر کجا رسد این کار آن بزرگ نژاد بزرگوار. خواجه یْ بزرگ بوعلی آن سید کفات خواجه یْ بزرگ بوعلی آن مفخر گهر او از میان گوهر خویش آمده بزرگ و اندرخور بزرگی آموخته هنر. خواجهٔ سید وزیر شاه ایران بوعلی قبلهٔ احرار و پشت لشکر و روی گهر تیغ را میر جلیل و خامه را میر بزرگ یافته میراث میری و بزرگی از پدر. خواجه یْ بزرگ تاج بزرگان ابوعلی خورشید مهتران و سر خواجگان حسن. پس از عزل احمد حسن، محمود بمقربین دربار گفت کسانی را که شایستگی مقام وزارت دارند نام نویسند و به وی عرضه دارند تا یکی را از میان بدین شغل برگزیند. ارکان وقت نام ابوالقاسم عارض و بوالحسن عقیلی و احمدبن عبدالصمد و حسنک میکال را نوشته نزد وی فرستادند. سلطان گفت اگر منصب وزارت ابوالقاسم را دهیم شغل عرض مهمل ماند و بوالحسن عقیلی روستائی طبع است و وزارت را نشاید و احمدبن عبدالصمد درخور این منصب است لکن مهمات خوارزم در عهدهٔ وی است امّا حسنک بعلو نسب و کمال حسب و وقوف بر دقایق امور بر همه فائق است و تنها عیب او جوانی و حداثت سن است. امرا از سخنان سلطان دانستند که میل وی روی با حسنک دارد لاجرم یکزبان عرضه داشتند که از او شایسته تری ندانند و سلطان آن منصب عالی را به وی گذاشت و او تا وفات محمود همان مقام داشت و به روزگار محمدبن محمود نیز آن شغل میراند و هوادار محمد بود. گویند در سخنان خویش بدان وقت که مسعود به عراق بود حدّ ادب نگاه نمیداشت چنانکه وقتی در دیوان بر سر جمع گفت اگر مسعود پادشاه شود حسنک را بردار باید کشید. بیهقی گوید: و از این قوم که من سخن خواهم گفت یک دوتن زنده اند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سالست تا گذشته شده است و بدانچ آنگه از وی رفت گرفتار و ما را با آن کار نیست هرچند مرا از وی بد آید بهیچ حال چه عمر من بشصت و پنج سال آمده و بر اثر وی می بباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن بتعصبی و میلی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند. این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده و لاتبدیل لخلق اللََّه و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم و اگر چنین کارها کرد کیفر کرده چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گویست. جز استادم که وی را فرونتوانست برد با آن همه حیلت که درباب وی ساخت و از آن درباب وی بکام نتوانست رسید که قضای ایزد تعالی با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر و در روزگار سلطان محمود رضی اللََّه عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود رحمةاللََّه علیه نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت ملک پس از پدر وی را خواهد بود و حال حسنک دیگر بود که بر هوای محمد نگاهداشت دل و فرمان محمود این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء آنرا احتمال نکنند تا بپادشاه چه رسد همچنانکه جعفر برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی، فضل جای دیگر و برتر نشیند اما چون تعدی ها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام یکی آن بود که عبدوس را گفت امیرت را باید گفت که من آنچه کنم بفرمان خداوند خود میکنم اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بردار باید کرد لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست و بوسهل و غیر بوسهل در این کیستند که حسنک عاقبت تهور و تعدی خود کشید و پادشاه به هیچ حال بر سه چیز تحمل نکند: الخلل فی الملک و افشاء السر و التعرّض. و نعوذ باللََّه من الخذلان. چون حسنک را از بست بهراة آوردند بوسهل زوزنی او را بعلی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید که چون بازجستی نبود کار و حال او را انتقامها و تشفیها رفت و بدان سبب مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدرة بکار تواند آورد و قال اللََّه عز ذکره و قوله الحق:{/B اَلْکََاظِمِینَ اَلْغَیْظَ وَ اَلْعََافِینَ عَنِ اَلنََّاسِ وَ اَللََّهُ یُحِبُّ اَلْمُحْسِنِینَ .۸-۱۷۳:۱۳۴/} و چون امیر مسعود رضی اللََّه عنه از هراة قصد بلخ کرد و علی رایض حسنک را به بند میبرد و استخفاف میکرد و تشفی و تعصب و انتقام میبود هرچند میشنودم از علی پوشیده وقتی مرا گرفت که از هرچه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی و به بلخ درایستاد و در امیر میدمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد و امیر بس حلیم و کریم بود جواب نگفتی و معتمد عبدوس گفت روزی پس از مرگ حسن از استادم شنودم که امیر بوسهل را گفت حجتی و عذری باید کشتن این مرد را ابوسهل گفت حجت بزرگتر از اینکه مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید تا امیرالمؤمنین القادر باللََّه بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت و اکنون پیوسته از این میگوید و خداوند یاد دارد که به نشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود، فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت امیر گفت تا در این معنی بیندیشم. پس ازین هم استادم حکایت کرد از عبدوس که با بوسهل سخت بد بود که چون بوسهل بسیار درین باب بگفت یکروز خواجه احمد حسن از بار چون بازخواست گشتن امیر گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که بسوی او پیغامی است به زبان عبدوس خواجه بطارم رفت و امیر رضی اللََّه عنه مرا بخواند گفت خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که به روزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن نرفتش و چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم اما در اعتقاد این مرد سخن میگویند بدان که خلعت مصریان بستد برغم خلیفه و امیرالمؤمنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و میگویند که رسول را که بنشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده پیغام داده بود که حسنک قرمطی است وی را بر دار باید کرد و ما بنیشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست. خواجه اندر این چه بیند و چه گوید. چون پیغام بگذاردم خواجه دیری اندیشید پس مرا گفت بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون ریختن او گرفته است گفتم نیکو نتوانم دانست این مقدار شنیده ام که یکروز بسرای حسنک شده بود به روزگار وزارتش پیاده و بدرّاعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود وی را بینداخته گفت ای سبحان اللََّه این مقدار را چه در دل باید داشت پس گفت خداوند را بگوی که در آن وقت که من بقلعهٔ کالنجر بودم بازداشته، و قصد جان من میکردند و خدای عزوجل نگاهداشت نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس حق و ناحق سخن نگویم و بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد از وی باز باید پرسید و امیر خداوند پادشاه است هرچه فرمودنی است بفرماید و پوست بازکرده بدان گفتم که تا مرا در باب وی سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم و هرچند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست. چون این جواب بازبردم سخت دیر اندیشید پس گفت خواجه را بگوی آنچه واجب باشد فرموده آید. خواجه برخاست سوی دیوان رفت در راه مرا که عبدوسم گفت تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولد گردد. گفتم فرمان بردارم و بازگشتم و با سلطان بگفتم قضا در کمین بود کار خویش بکرد. پس از این مجلسی کرد با استادم او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت گفت سلطان پرسید مرا از حدیث حسنک پس از آن حدیث خلیفه و دین و اعتقاد این و خلعت ستدن از مصریان من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القرا بازگشت براه شام و خلعت مصری بگرفت و ضرورت را ستدن و از موصل راه گردانیدن و به بغداد بازنشدن و خلیفه را بد آمدن که مگر سلطان محمود فرموده است همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آنهمه خلق شدی گفتم چنین بود و لیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است و امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یکروز گفت بدین خلیفهٔ خرف شده باید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست شود بر دار میکشند و اگر مرا دُرست شدی که حسنک قرمطی است خبر بامیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی وی را من پرورده ام با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وی قرمطی است منهم قرمطی ام هرچند آن سخن پادشاهانه نبود بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته ای که بندگان به خداوندان نویسند و آخر پس از آمد و شدن بسیار بر آن قرار گرفت که آن خلعت که حسنک ستده بود و آن طرایف که نزد سلطان محمود فرستاده بودند آن مصریان با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند و چون رسول بازآمد سلطان پرسید که آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند که سلطان را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بودند و بآن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان نه آشکارا تا سلطان محمود فرمان یافت بنده آنچه رفته است بتمامی بازنمود گفت بدانستم پس از این مجلس نیز بوسهل البته خود فرونایستاد از کار. روز سه شنبهٔ بیست وهفتم صفر چون بار بگسست سلطان خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاة و مزکیان تا آنچه خریده آمده است جمله بنام ما قباله نبشته آید و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم و بطارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه ابوالقاسم کثیر هرچند معزول بود اما جاهی و جلالی عظیم داشت و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی همه آنجای آمدند و سلطان دانشمند نبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای فرستاد و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزکیان و کسانی که نامدار فرا روی بودند همه آنجای حاضر بودند و نبشتند و چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک، یک ساعت بود حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه و درّاعه و ردائی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزهٔ میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا میبود و والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند پس بیرون آوردند و بحرس بردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر میگفتند که خواجه بوسهل را برین که آورد که آب خود ببرد. و بر اثر، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانهٔ خود باز شد و نصر خلف دوست من بود از وی پرسیدم که چه رفت گفت که چون حسنک بیامد خواجه برپای خاست. چون وی این کرامت بکرد همه اگر خواستند و اگر نه برپای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. خواجه احمد او را گفت در همه کارها ناتمامی. وی نیک از جای بشد و خواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیش وی نشیند نگذاشت و بر دست راست من نشست و دست راست خواجه ابوالقاسم کثیر و بونصر مشکان را بنشاند هرچند ابوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه ازین نیز سخت بتابید و خواجهٔ بزرگ روی به حسنک کرد و گفت خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذرد گفت جای شکر است. خواجه گفت دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید فرمان برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صدهزار راحت است و فرج. بوسهل را طاقت برسید گفت خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد بفرمان امیرالمؤمنین چنین گفتن. خواجه بخشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست اگر امروز اجل رسیده است کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم این خواجه که مرا این میگوید مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروفست من چنین چیزها ندانم. بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست ما کاری را اینجا گرد شده ایم چون از این فارغ شویم این مرد پنج شش ماه است تا در دست شماست هرچه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهة سلطان و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن بطوع و رغبت و آن سیم که معین کرده بودند بستد و آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد و در مجلس و دیگر قضاة نیز علی الرسم فی امثالها. چون از این فارغ شدند حسنک را گفتند باز باید گشت و وی روی بخواجه کرد و گفت زندگانی خواجهٔ بزرگ دراز باد به روزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ می خائیدند که همه خطا بود از فرمانبرداری چه چاره داشتم وزارت مرا دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم است مرا فرونگذارد که دل از جان برداشته ام از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت و خواجه مرا بحل کند و بگریست و حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و بپذیرفتم از خدای عزوجل اگر قضائیست بر سر وی قوم او را تیمار دارم. حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد و وی بسیار از خواجه عذر خواست و گفت با صفرای خویش برنیامدم و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسهل گفت از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هراة کرد در روزگار سلطان ماضی یاد کردم خویشتن را نگاه نتوانستم داشت و بیش چنین سهوی نیفتد. و از خواجه عمید عبدالرزاق شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای گفت نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت نبشتمی اما شما تباه کرده اید و سخت ناخوبست و بجایگاه خواب رفت و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامهٔ پیکان که از بغداد آمده اند و نامهٔ خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر برغم خلفا هیچکس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد و چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفهٔ شهر را فرمود داری زدند برکران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند و بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بالای بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید و میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیرهٔ وی آمده و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد. عامهٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود بتوان گفتن که این میکائیل را چه گویند و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قرآن خواندن مشغول است چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن. و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ باللََّه من قضاءالسوء و پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچهای ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه به ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سپید و روئی چون صدهزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند. خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمداً چنانکه روی و سرش را بپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را هم چنان میداشتند و وی لب میجنبانید و چیزی میخواند تا خودی فراختر آوردند و در این میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید این آرزوی تست که خواسته بودی که چون پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیرالمؤمنین نبشته است که وی قرمطی شده و بفرمان او بر دار میکنند. البته حسنک هیچ پاسخ نداد. پس از آن خود فراختر آورده بودند سر و روی وی را بدو بپوشانیدند پس آواز دادند که بدو [ شاید: دهید ] و او دم نزد و از ایشان نیندیشید و هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را که میکشید بدار چنین کنید و گوئید و خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرودآورد و آواز دادند که سنگ دهید هیچکس دست بسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند خاصه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگار او و گفتارش رحمةاللََّه علیه. این بود که خود بزندگانی گاه گفتی که مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت وی رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رحمةاللََّه علیهم. و این افسانه است با بسیار عبرت و اینهمه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سو نهادند. احمق مردی که دل در این جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند. نظم: لعمرک ما الدنیا بدار اقامة اذا زال عن عین البصیر غطائها و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. شعر: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست با کسان بودنت چه سود کند که بگور اندرون شدن تنهاست یار تو زیر خاک مور و مگس چشم بگشا ببین کنون پیداست. چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر و پس از آن شنیدم از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مخلصان بوسهل که یکروز شراب میخورد و با وی بودم مجلسی نیکو آراسته و غلامان ماه رویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبه پس گفت نوباوه آورده اند از آن بخوریم. همگان گفتند خوریم. گفت بیارید. آن طبق بیاوردند و از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم همگی متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل بخندید و از اتفاق شراب در دست داشت ببوستان ریخت و سر بازبردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت ای ابوالحسن تو مردی مُرغدِلی. سر دشمنان چنین باید و این حدیث فاش شد و همگان وی را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند و آنروز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود چنانکه هیچوقت او را چنان ندیده بودم و میگفت چه امید ماند. و خواجه احمد حسن هم بر این حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب بهفت سال بر دار بماند چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد چنانکه اثری نماند تا بدستوری فرودگرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند و چون بشنید جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند پس گفت بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان و ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید و جای آن بود و یکی از شعرای خراسان (نیشابوری) این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد. رباعی: ببرید سری را که سران را سر بود آرایش دهر و ملک را افسر بود گر قرمطی و جهود و گر کافر بود از تخت بدار برشدن منکر بود. و بوده است در جهان مانند این و چون عبداللََّه زبیر بر تخت خلافت بنشست رضی اللََّه عنه بمکه و حجاز و عراق او را صافی شد و برادرش مصعب بخلیفتی وی بود ببصره و کوفه و سواد که گرفته بود و عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدّت وی داشت و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج بن یوسف را با لشکر انبوه و ساخته بمکه فرستاد چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است حجاج با لشکر بیامد و با عبداللََّه جنگ پیوست و مکه حصار شد و عبداللََّه مسجد مکه را حصار گرفت و جنگ سخت شد و منجنیق سوی خانه روان شد و سنگ میانداختند تا یک رکن را فرود آوردند و عبداللََّه چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد و حجاج پیغام فرستاد سوی وی که از تو تا گرفتار شدن یک دوروز مانده است و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیائی بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا بشام فرستم بی بند عزیزاً مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود و عبداللََّه گفت تا در این بیندیشم. آنشب با قوم خویش که مانده بودند رأی زد بیشتر اشارة آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد اسماء که دختر ابوبکر صدیق بود رضی اللََّه عنه و همه حالها با وی بگفت. اسماء زمانی اندیشید پس گفت ای فرزند این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را گفت بخدای که دین را بود و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا و این ترا معلوم است. گفت پس صبر میکن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد که پدرت زبیر عوام بوده است و جدّت از سوی من بوبکر صدیق رضی اللََّه عنه و نگاه کن که حسین بن علی رضی اللََّه عنهما چه کرد و او کریم بود بر حکم پسر زیاد عبیداللََّه تن درنداد. گفت ای مادر منهم بر اینم که تو میگوئی اما رأی و دل تو خواستم جویم و بدانم که در این چه گوئی اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت اما میاندیشم که چون کشته شوم مرا مثله کنند. مادرش گفت چون گوسفند را بکشند از مثله کردن و پوست باز کردن دردش نیاید. عبداللََّه همه شب نماز کرد و قرآن میخواند وقت سحر غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگذارد و سورهٔ نون والقلم و سورهٔ هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست و در عرب هیچکس جنگ پیاده چون او نکرده است و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد و مادرش زره بر وی راست میکرد و بغلگاه میدوخت و میگفت دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی بپالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند و عبداللََّه بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. آواز داد که رویها بر من نمائید. همگان رویها به وی نمودند. عبداللََّه این بیت بگفت. شعر: انی اذا اعرف یومی أصبر اذ بعضهم یعرف ثم ینکر. چون بجنگ جای رسیدند بایستادند روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الأولی سنهٔ ثلاث و سبعین من الهجرة (۷۳ هـ . ق.) و حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را در برابر در بنوشیبه و مردم اردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قنسرین را برابر در بنوسیم و حجاج و طارق بن عمرو با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجای بداشتند. عبداللََّه زبیر چون دید لشکری بی اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند روی بقوم خویش کرد و گفت یا آل الزبیر لو طبتم لی نفساً عن انفسکم کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا عن آخرنا و ماصحبنا عارا. اما بعد. یا آل الزبیر فلایرعکم وقع السیوف فانی لم احضر موطنا قط الاََّ ارتثثت فیه بین القتلی و مااجد من داء جراحها اشد مما اجد من الم وقعها. صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم، لااعلّمن امرءً منکم کسر سیفه و استبقی نفسه فان الرجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمرئة اعزل. غضوا ابصارکم عن البارقة و لیشتغل کل امرء بقرنه و لایکفّنکم السؤال عنی و لایقولن احد این عبداللََّه بن الزبیر الا من کان سائلا عنی فانی فی الرعیل الاول، ثم قال نظم: ابی لابن سلمی انه غیر خالد یلاقی المنایا ای صرف تیمما فلست بمبتاع الحیوة بسبة ولامرتق من خشیة الموت سلما. پس گفت بسم اللََّه. هان ای آزادمردان حمله برید و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جانرا میزدند و جنگ سخت شد و دشمنان بسیار بودند عبداللََّه نیرو کرد تا جمله مردمِ برابر درها را پیش حجاج افکندند و نزدیک بود هزیمت شدندی. حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند و سواران آسوده مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند. در این آویختن عبداللََّه زبیر را سنگی سخت بر روی آمد خون بر روی وی فرودوید و آواز داد گفت: و نظم: فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومنا و لکن علی اقدامنا تقطر الدّما. و سنگی دیگر آمد قویتر و بر سینهٔ وی خورد که دستهایش از آن بلرزید و یکی از موالی عبداللََّه چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند و دشمنان وی را نمیشناختند که روی پوشیده داشت چون از مولی بشنیدند بجای آوردند که او عبداللََّه است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش رضی اللََّه عنه و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند سجده کرد و بانگ برآمد که عبداللََّه زبیر را کشتند. زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند آباد کنند و عمارتهای دیگر کنند نیکو و سر عبداللََّه زبیر رضی اللََّه عنه را بنزدیک عبدالملک مروان فرستادند و فرمود تا جثهٔ عبداللََّه را بر دار کردند و خبر کشتن او بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا للََّه و انّا الیه راجعون اگر پسرم نه چنان کردی نه پسر زبیر و نه نبسهٔ ابوبکر صدیق رضی اللََّه عنهما بودی و مدة دراز برآمد حجاج پرسید که این عجوز چه میکند گفتار و صبوری وی بازنمودند گفت سبحان اللََّه العظیم اگر عایشه ام المؤمنین رضی اللََّه عنها و این خواهر وی دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی این است جگر و صبر و گفت حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانند گذرانید تا خود چه گوید. پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آنجانب بردند. چون دار بدید بجای آورد که پسرش عبداللََّه است روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرودآورند و بر این نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبداللََّه را فروگرفتند و دفن کردند و این قصه هرچند دراز است درو فایدهاست و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی اگر بوی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود بس شگفت داشته نیاید و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و رَبّکَ یَخلق مایشاء و یختار. و هارون الرشید جعفر را پسر یحیی برمکی چون فرموده بود تا بکشند مثال داد تا بچهار پاره کنند و بچهار دار کشیدند و آن قصه سخت معروف است و نیاورده ام که سخن سخت دراز میکشد و خوانندگان را ملالت افزاید و تاریخ را فراموش کنند و بوالفضل را بودی که چیزهای ناشایست گفتندی و هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هرکس زیر دار جعفر گشتی و تندّمی و توجعی و ترحّمی [ کردی ] بگرفتندی و نزدیک وی آوردندی و عقوبت کردندی و چون روزگاری برآمد هارون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. مردی بصری یکروز میگذشت و چشمش بر داری از دارهای جعفر افتاد با خویشتن گفت و نظم: اما واللََّه لولا قول واشٍ و عین للخلیفة لاتنام لطفنا حول جزعک واستلمنا کما للناس بالحجر استلام. و در ساعت این خبر و ابیات بگوش هارون رسانیدند و مرد را گرفته پیش وی آوردند. هارون گفت منادی ما نشنیدی این خطا چرا کردی گفت شنوده بودم و لیکن برمکیان را بر من دستی است که کسی چنان نشنوده است خواستم که پوشیده حقی گذارم و گذاردم و خطائی رفت که فرمان خداوند نگاه نداشتم و اگر ایشان بر آن حال من شاهد شوند هرچه بمن رسد روا دارم. هارون قصه خواست. مرد بگفت. هارون بگریست و مرد را عفو کرد و این قصه های دراز از نوادری و نکته ای و عبرتی خالی نباشد و چنان خواندم نیز در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صداق و نفقه بمن داد در روزگار هارون الرشید یکروز پس از برافتادن آل برمک جریده ای کهن بود نزد من بازنگریستم در ورقی دیدم نبشسته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل جعفربن یحیی البرمکی ادام اللََّه لامعه برده آمد و از زر چندین وز فرش چند و کسوة و طیب و اصناف نعمت چندین وز جواهر چندین و مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. پس بورقی دیگر رسیدم نبشته بود که اندرین روز اطلاق کردند بهای بوریا و نفط که جسد جعفر یحیی برمکی را سوخته آید ببازار چهار درم و چهار دانگ و نیم سبحان اللََّه الذی لایموت ابداً. و من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده و در میان این تاریخ چنین سخنان از برای آن می آرم تا خفتگان و بدنیا فریفته شدگان بیدار شوند و هرکس آن کند که امروز و فردا وی را سود دارد. واللََّه الموفق لمایرضی بمنهّ و سعة رحمته. و ابن بقیةالوزرا را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضدالدوله فناخسرو بغداد را بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد که وی را عزّالدوله میگفتند در جنگ که میان ایشان رفت و آن قصه دراز است و در اخبار آل بویه بیامده در کتاب تاجی که بواسحاق دبیر ساخته است و این پسر بقیةالوزرا که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و با نعمت و آلت و عدّت و حشمت بسیار اما متهور و هم خلیفه الطایع للََّه را وزیری میکرد و هم بختیار را و در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدالدوله بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید که با چون عضد مردی با سستی خداوندش آنها کرد که کردن آن خطاست و با قضا مغالبت نتوانست کرد تا لاجرم چون عضد بغداد گرفت فرمود تا وی را بر دار کردند و با تیر و سنگ بکشتند و در مرثیهٔ وی این ابیات بگفتند. نظم: علوّ فی الحیاة و فی الممات لحق انت اِحدی المعجزات کأنّ الناس حولک حین قاموا وفود نداک ایام الصّلاة کأنک قائم فیهم خطیبا و کلهم قیام للصلوة مددت یدیک نحوهم احتفالاً کمدهما الیهم بالهبات لعظمک فی النفوس تبیت ترعی بحفّاظ و حراس ثقات و تشعل حولک النیران لیلا کذلک کنت ایام الحیوة و لما ضاق بطن الارض عن ان یضمّ علاک من بعد الممات اصاروا الجوّ قبرک و استنابوا عن الا کفان ثوب السافیات رکبت مطیة من قبل زید علاها فی السنین الذاهبات و تلک فضیلة فیها تأس تبعد عنک تعییر العدات و لم یر قبل جذعک قطّ جذع تمکن من عناق المکرمات اسأت الی النوائب فاستثارت فانت قتیل ثارالنایبات و صیّر دهرک الاحسان فیه الینا من عظیم السیئات و کنت لمعشر سعداً فلمّا مضیت تمزقوا بالمنحسات و کنت تجیر من صرف اللیالی فعاد مطالبا لک بالترات لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفّف بالدموع الجاریات ولو انّی قدرت علی قیام لفرضک و الحقوق الواجبات ملأت الارض من نظم المراثی و نحت بها خلال النایحات و مالک تربة فاقول تسقی لانک نصب هطل الهاطلات و لکنی اصبّر عنک نفسی مخافة ان اُعَدَّ من الجنات علیک تحیة الرّحمن تتری برحمات غواد رایحات. این ابیات بدین نیکوئی ابن الانباری راست. و این بیت که گفته است: رکبت مطیة من قبل زید... زیدبن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب را خواهد رضی اللََّه عنهم اجمعین و این زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد در روزگار هشام بن عبدالملک و نصر سیار امیر خراسان بود و قصهٔ این خروج دراز است و در تواریخ پیدا و آخر کارش آن است که وی را بکشتند. رحمةاللََّه علیه و بر دار کردند و سه چهار سال بردار بگذاشتند حکم اللََّه بینه و بین جمیع آل الرسول و بینهم. و شاعر آل عباس حث میکند بوالعباس را برکشتن بنی امیه در قصیده ای که گفته است و نام شاعر سدیف بود و این بیت از آن قصیده بیارم. بیت: واذکرن مصرع الحسین و زید و قتیلاً بجانب المهراس این حدیث بردار کردن حسنک به پایان آوردم و چند قصه و نکته بدان پیوستم سخت مطول و مبرم در این تألیف و خوانندگان بلکه معذور دارند و عذر من بپذیرند و از من بگرانی فرانستانند و رفتم بسر تاریخ که بسیار عجائب در پرده است که اگر زندگانی باشد آورده آید ان شاءاللََّه تعالی .

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.