[ اَ عَ ] (اِخ) الآمر باحکام اللََّه. رجوع به آمر... شود.
لغتنامه دهخدا
[ اَ عَ ] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن محمدبن احمد. رجوع به ابراهیم... شود.
[ اَ عَ ] (اِخ) ابزون بن مهبرد عمانی کافی مجوسی. او راست: دیوان شعری بعربی و آنرا ابن حاجب محمدبن احمد گرد کرده است. و ابن حاجب گوید: قصائد فارسی وی مرا بعجب آورد و شنیدم که به تبریز اس ...
[ اَ عَ ] (اِخ) ابن الآدمی. رجوع به محمدبن آدمی حسین بن حمید الآدمی... شود.
[ اَ عَ ] (اِخ) ابن ابی الخیر مسیحی پسر ابوالخیر مسیحی طبیب. وفات ۶۲۰ هـ . ق. رجوع به نامهٔ دانشوران ج ۱ ص ۲۲۳ شود.
[ اَ عَ ] (اِخ) ابن ابی عقیل. رجوع به ابن ابی عقیل ابومحمد... شود.
[ اَ عَ ] (اِخ) ابن بصیر کاتب. او را بیست ورقه شعر است. (ابن الندیم).
[ اَ عَ ] (اِخ) ابن دَوماء نعلی. محدّث است.
[ اَ عَ ] (اِخ) ابن رسته. احمدبن عمر. رجوع به ابن رسته ابوعلی... شود.
[ اَ عَ ] (اِخ) ابن زرعه. متوفی ۳۹۸ هـ . ق. رجوع به ابن زرعه ابوعلی... شود. و از کتب اوست علاوه بر آنکه در ابن زرعه سابقاً آورده ایم: ترجمهٔ مقداری قلیل از کتاب برقلس در تفسیر فاذن از سریا ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.