ابوالمظفر

معنی

[ اَ بُلْ مُ ظَفْ فَ ] (اِخ) محمدبن ابراهیم. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: بصفای طبع سلیم و نقای ذهن مستقیم موصوف و معروف بود و بعد از شهادت ابونصر به استصواب امیر ناصرالدین سبکتکین در امر وزارت شروع کرد. و چون امیر نوح سامانی از عالم فانی بجهان جاودانی انتقال کرد و امیر ابوالحارث منصوربن نوح روی به تنظیم امور جهانبانی آورد محمدبن ابراهیم از شغل وزارت استعفا جسته بجوزجانان رفت و چند گاهی آنجا مقیم شده بعد از آن به نیشابور شتافت و در آن دیار تا آخر عمر رحل اقامت انداخت. مدت سی سال به مطالعهٔ علوم و تصنیف رسائل پرداخت -انتهی. و در ترجمهٔ تاریخ یمینی آمده میان فائق و وزیر ابوالمظفر فاتحهٔ وحشتی ظاهر شد و ابوالمظفر از خوف فایق در سرای امارت گریخت و به ذّمت امیر ابوالحارث معتصم شد و فایق کس فرستاد و از سر تَحَکّم و تغلب او را مطالبت کرد و امیر ابوالحرث جواب سخت بازداد و فایق به کراهیّت از سرای امارت بیرون آمد و عزم دیار ترک پیش گرفت و مشایخ بخارا به اصلاح ذات البین برخاستند و امیر ابوالحرث را با سر رضا آوردند و فایق را از سر وحشت برانگیختند و ابوالمظفر را از بهر مصلحت وقت بناحیت جوزجانان فرستادند و وزارت به ابوالقاسم برمکی دادند. ابوالفضل بیهقی آرد که: خواجه ای که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد پنجهزار دینار و مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب بر یخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد، بی اندازه. آن وقت پیغام آوردند و به پرسش امیر آمد و او را به اشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست و هر روز طبیب را می پرسید امیر و او میگفت عارضه ای قوی افتاد و هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می بماند تا جوانی را که معتمد بود پیش کار امیر کرد بخلافت خود و آن جوان باد وزارت در سر کرد امیر را بر وی طمع آمد هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه مخف بود بگوزگانان به وقت و فرصت می فرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و این چه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت به دست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعاء دولت گویم و امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت و مثال نبشت به امیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی. آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بوالفضلم این بوالمظفر را بنشابور دیدم در سنهٔ اربعمائه (۴۰۰ هـ . ق.) پیری سخت بشکوه درازبالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور دراعه ای سپید پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی و اسبی بلند برنشستی بناگوش و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی و بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و باکس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او با او نشستندی و کس بجای نیاوردی و باغی داشت در محمدآباد کرانهٔ شهر آنجا بودی بیشتر و اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی و دیدم او را که بماتم اسماعیل دیوانی آمده بود و من پانزده ساله بودم، خواجه امام ابوسهل صعلوکی و قاضی امام الهیثم و قاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بکتکین حاجب امیر سپاهسالار حاضر بودند. صدر به وی دادند وحرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت اسپ خواجهٔ بزرگ خواستند. و هم بر این خویشتن داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم بر این جمله نبشتی و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد تن درنداد. و مردی بود بنشابور که وی را بوالقاسم رازی گفتند و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی و چند کنیزک آورده بود وقتی امیر نصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامه ای نبشت نشابوریان او را تهنیت کردند و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت و وی مردی فراخ مزاح بود ای بوالقاسم یاد دار [ که ] قوّادی به از قاضی گری و بوالمظفر برغشی آن ساعت از باغ محمدآباد می آمد بوالقاسم رازی را دید اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده، زراندود و غاشیه ای فراخ پرنقش و نگار، چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاهسالاری! دیگرباره خدمت کرد، بوالمظفر براند چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن، بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته ای درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت، گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد. چون من از اسپ فرود آیم بر صفه ای زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافکندند بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. این حدیث بنشابور فاش شد و خبر به امیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرده و از درگاه امیران محمد و مسعود را در باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هرکه پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه می کشند -انتهی. و در نسبت او در عتبی و در متن و حاشیهٔ مرحوم ادیب با تمثّل به شعر مضراب فوشنجی بجای برغشی بزغشی آمده است و شعر این است: فاخرنا الدهر حتی انتهت من البلعمی الی البزغشی و سوف تأول علی ما اراه من البزغشی الی البرمکی. لکن نه در معجم البلدان یاقوت و نه در انساب سمعانی بزغش و بزغشی با زاء معجمه یافته نشد.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.