[ گَ ] (ص مرکب) آنکه شغلش گچکاری باشد. کسی که دیوارها و سقف را گچ اندود کند. || آنچه که گچکاری شود. آنچه به گچ اندود باشد: مصهرج؛ حوض گچکار. بیت صیهوج؛ خانهٔ گچکار تابان. حوض مجیر؛ حوض ...
لغتنامه دهخدا
[ گَ ] (حامص مرکب) عمل گچکار. عمل ساختن خطوط و گل و بته ها از گچ بر دیوار و سقف : به گچکاریش هرکه پرداخته گچ از نقرهٔ صبح دم ساخته. ملاطغرا (از آنندراج).
[ گَ ] (اِخ) دهی از دهستان حومهٔ بخش صومای شهرستان ارومیه، ۸۵۰۰گزی جنوب خاوری هشتیان و ۶۰۰۰گزی خاور راه ارابه رو گنبد به هشتیان. دامنه، سردسیر سالم و سکنهٔ آن ۲۵۹ تن. آب آن از چشمه. محصول آ ...
[ گَ ] (اِخ) دهی از بلوکات کوه گیلویه ناحیهٔ دشمن زیاری یک فرسخ بیشتر شمالی قلعه گل است. (فارسنامهٔ ناصری ص ۲۷۴).
[ گُ دِ ] (اِخ) دهی از بلوکات دشتستان ناحیه برازجان، شش فرسخ شرقی قصبهٔ برازجان است در کوه گبکان. (فارسنامهٔ ناصری ص ۲۰۷).
[ گَ ] (اِخ) دهی از دهستان کلیبر بخش شهرستان اهر، ۲۳هزارگزی جنوب کلیبر و ۵هزارگزی راه شوسهٔ اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل و سکنهٔ آن ۱۹۸ تن. آب آن از رودخانهٔ کلیبر و چشمه. محصول آن غلا ...
[ گَ ] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، ۴۰۰۰گزی شمال بنجار و ۴۰۰۰گزی راه مالرو جلال آباد به زابل. جلگه، گرم معتدل و سکنهٔ آن ۹۳۶ تن. آب آن از رودخانهٔ هیرمند. محصولات آن غلات و ...
[ گَ ] (ص) کج. منحنی : حال با گژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش گژی کند اندر جگرا. شاکر بخاری (از شرح احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ص ۱۱۷۸). به چیزی که آید کسی را زمان بپیچد دلش ...
[ گَ اَ گُ / گَ ] (اِ مرکب) گزانگبین. شیرخشت. و بعربی مَنّ گویند. (از فرهنگ شعوری ج ۲ ورق ۳۰۲ ب). رجوع به گزانگبین شود.
[ گَ دُ ] (اِ مرکب) عقرب. اصح به کاف تازی است. (آنندراج). رشیدی هم به کاف تازی آورده است.
[ گُ دَ ] (اِ) درختی است که آنرا به تازی شجرةالبق خوانند. در برهان گژم آورده و پشه غال را پشه دار گفته است. (آنندراج). رشیدی گژم آورده. رجوع به گژم شود.
[ گَ دَ هَ ] (اِخ) نام پهلوانی است ایرانی. (برهان) (آنندراج): بدین روی دژدار بد گژدهم دلیران بیدار با او بهم.فردوسی. رجوع به فهرست ولف شود.