[ گُ دُ لَ / لِ مُ دُ لَ / لِ ] (ص مرکب، از اتباع) در تداول عوام، گرد و چاق. چاق و چله. گرد و غنبلی.
لغتنامه دهخدا
[ گَ دَ لَ ] (اِخ) نام محلی است در هزارجریب. (متن انگلیسی سفرنامهٔ مازندران و استرآباد رابینو ص ۱۲۴ و ترجمهٔ همان کتاب ص ۱۶۷).
[ گَ دُ ] (اِ) پهلوی و پازند گنتم ، معربش جندم (در: جوزجندم)، کردی گَنم ، افغانی قنوم ، وخی قیدیم ، سنگلیچی و منجی غندم ، سریکلی ژندم، ژندوم ، شغنی ژیندم ، یودغا قدوم ، بلوچی گندیم ، و رجو ...
[ گَ دُ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد که در ۳۳۵ هزارگزی جنوب خاوری هشجین و ۴۱۰ هزارگزی شوسهٔ هروآباد به میانه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنهٔ آن ۳۳۰ تن ...
[ گَ دُ ] (اِ مرکب) آش گندم را گویند که حلیم باشد. (برهان) (آنندراج). هریسه. (ناظم الاطباء): شوربا چند خوری دست به گندم با زن که حلیم است برای دل و جان افکار. بسحاق اطعمه.
[ گَ دُ دُ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در ۱۵۰۰۰ گزی جنوب خاوری مسکون و ۶۰۰۰ گزی خاور شوسهٔ بم به سبزواران واقع شده و ۲۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرا ...
[ گَ دُ ] (اِ مرکب) در تدوال مردم لاهیجان، گیاهی است صحرایی که گنده واش نیز نامیده می شود. (فرهنگ گیلکی منوچهر ستوده).
[ گَ دُ ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش حومهٔ شهرستان ایرانشهر که در ۴۰۰۰ گزی جنوب ایرانشهر و ۳۰۰۰ گزی شوسهٔ ایرانشهر به بمپور واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنه اش ۱۰۰۰ تن است. آب آ ...
[ گُ دُ ] (اِخ) دوازده فرسخ میانهٔ شمال و مغرب سمیرم است [ از دهات بلوک سرحد شش ناحیهٔ فارس ] . (فارسنامهٔ ناصری گفتار۲ ص ۲۲۱).
[ گَ دُ مَ ] (اِ مرکب) قسمی سبزی بهارهٔ خوردنی صحرائی که در آشها و خورشها کنند. (یادداشت مؤلف). در گچ سر این نام را به «سکاله منتانوم» دهند.
[ گَ دُ ] (ص نسبی) منسوب به گندم. از گندم : گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید کو نان گندمین نخورد جز که سنگله. بوذر کشی (از حاشیهٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). مر سخن را گندمین و چرب کن گر ند ...
[ گَ دَ صِ فَ ] (ص مرکب) به رنگ گندنا (سبز) و به شکل و پیکر گندنا. رجوع به گندناپیکر و گندناگون شود: ز سهم و هیبت شمشیر گندناصفتش مخالفانْش نیارند گندنا دیدن.سوزنی.