[ زِ ] (اِخ) نام پادشاهی است. (فرهنگ رشیدی). کوزشب. (برهان) (آنندراج).
لغتنامه دهخدا
[ زِ ] (اِ) دادخواهی و تظلم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
[ زَ ] (اِ) میخکوب چوبین. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس).
[ زَ / زِ اَ ] (نف مرکب) آنکه کوزه اندازد. رجوع به کوزه انداختن شود.
[ زَ تُ ] (اِخ) دهی از دهستان کلخوران که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و ۲۶۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
[ زَ رَ ] (اِخ) دهی از دهستان شینتال که در بخش سلماس شهرستان خوی واقع است و ۱۹۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
[ زَ / زِ پُ ] (ص مرکب) کوزپشت. (آنندراج). کوزپشت و احدب. (ناظم الاطباء). پشت خمیده. کوژپشت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوزه و کوز شود. || (اِ مرکب) آسمان. (آنندراج). فلک و آسمان. (ناظ ...
[ زَ / زِ کَ / کِ دَ ] (مص مرکب) مقدار کوزه می خوردن. (آنندراج). کوزهٔ آب یا شراب را سر کشیدن. (فرهنگ فارسی معین): مرد آن نبود که می کشد کوزهٔ می مرد آن باشد که خم ز میخانه کشد. امیرمعزی ...
[ زِ گَ ] (اِخ) دهی از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی که در شهرستان کرمانشاهان واقع است و ۱۷۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
[ زَ / زِ گَ ] (حامص مرکب) کار و عمل کوزه گر. رجوع به کوزه گر شود. || (اِ مرکب) جایی که کوزه سازند. کارخانه یا کارگاه کوزه گر. کوزه گرخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
[ زَ / زِ یِ فَ صْ صا ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ظاهراً ظرفی سفالین بوده است فصادان را که هنگام فصد، خون بیمار را در آن می ریختند و یا برای کشیدن خون از بدن چون مکنده ای به کار می بردند: کو ...
[ زَ / زِ یِ پَمْ بَ / بِ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) غنچهٔ پنبه. (آنندراج). جوزق. (ناظم الاطباء). غوزهٔ پنبه. و رجوع به جوزق و غوزه شود.