[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن الحسن الخلال الوراق الادیب. صاحب خط ملیح رائق و ضبط متقن فائق، یاقوت گوید: گمان برم که ابن ابی الغنائم ادیب هم این احمد باشد و ما در باب علی بن محمد، دیگری را ...
لغتنامه دهخدا
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن حسن مرزوقی. مکنی به ابوعلی. وی از مردم اصفهان است و یاقوت گوید که او در غایت ذکاء و فطنت و حسن تصنیف و اقامهٔ حجج و حسن اختیار بود و بر تصانیف او در جودت مزید ...
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن الحسین. رجوع به ابومحمد جریری ... و احمدبن محمدبن حسین جریری شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن حسین ابوحامد بوسنجی از بوسنج ترمذ. رجوع به تاج العروس کلمهٔ «بوسنج» شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن حفص الخلال البصری. رجوع به ابن الخلال القاضی ابوعمر احمد ... شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن خضر. ملقب به شهاب الدین. متوفی به ۷۸۵ هـ . ق. او راست: شرح دررالبحار در فروع. و حاشیه ای بر شرح فناری بر ایساغوجی.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن دلان. افسانه نویسی از مسلمانان. (از ابن الندیم).
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن رستم بن یزدبان طبری. رجوع به ابوجعفر احمدبن رستم بن یزدبان طبری شود.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن زکریا. مکنی به ابوالعباس. اصلش از مردم نسای خراسان و ساکن مصر بود نقل احوال وی را از کتاب شیخ الاسلام خواجه عبداللََّه انصاری کرده اند او مینویسد: شیخ عباس فقیر ...
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن زکریای تلمسانی مکنی به ابوالعباس. او راست: بغیة الطالب فی شرح عقیدة ابن الحاجب.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن ساکن زنجانی. محدث است.
[ اَ مَ ] (اِخ) ابن محمدبن سته [ سَ ت تَ ] . محدث است.