۱. پیوستگی؛ اتصال ۲. درج کردن؛ نوشتن.
فرهنگ فارسی عمید
۱. درک کردن؛ دریافتن؛ پی بردن؛ فهمیدن. ۲. (اسم) قوۀ درک و فهم. ۳. [قدیمی] دستیابی به چیزی؛ رسیدن. ۴. [قدیمی] برداشت محصول.
نوعی بیماری که به دلیل ورم کردن کیسۀ بیضه بروز میکند؛ غری؛ دبهخایگی.
= دعا
۱. سیاهرنگ (اسب). ۲. (اسم) [مجاز] اسب. ۳. [مجاز] سیاه؛ تاریک.
مایع خوشبوکنندهای حاوی آب، الکل، و اسانس که برای معطر کردن پوشاک، بدن، و صورت کاربرد دارد.
مایل به سیاه؛ تیرهرنگ.
= دین۱
۱. کسی که علم ادب میداند. ۲. سخنسنج؛ سخندان. ۳. بافرهنگ. ۴. [قدیمی] دبیر؛ معلم.
۱. (ادبی) در عروض، زیاد کردن الف در وتد مجموع که در آخر رکن باشد، چنانکه متفاعلن، متفاعلان و فاعلن، فاعلان و مستفعلن، مستفعلان شود. ۲. [قدیمی] خوار و رام کردن: اذالت اعدا.
کلمات مخصوصی به زبان عربی که در ساعات معیّن برای فراخواندن مردم به نماز با آواز بلند ادا میشود.
گیاهی باتلاقی و علفی با شاخههای باریک، شکوفههای سفید، ریشۀ ستبر، و برگهای ریز سرخ یا زرد؛ گورگیاه.