دلستاننده؛ دلربا؛ دلبر؛ دلکش؛ معشوق.
فرهنگ فارسی عمید
سیاهدل؛ بددل؛ بداندیش؛ بدخواه.
۱. رنجیده؛ آزرده. ۲. ناامید.
حزن و اندوه و ناامیدی.
۱. افسرده؛ دلتنگ. ۲. ملول. ۳. بیذوق.
افسردگی؛ دلتنگی.
آنچه در دل نشیند؛ دلپسند؛ خوشایند؛ مرغوب؛ مطبوع.
مضطرب و دلواپس؛ کسی که دچار تشویش و اضطراب و منتظر حادثۀ بدی باشد.
آنچه سبب گسستن و آزرده شدن دل شود.
۱. چیزی یا کسی که مایۀ نشاط و خرمی دل باشد؛ دلآراینده. ۲. محبوب و معشوق؛ دلبر زیبا.
۱. راهنمایی کردن؛ هدایت. ۲. (اسم) (منطق) آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند؛ برهان و دلیل.
۱. زنی که برای مردان زن پیدا کند. ۲. زنی که زنان را به راه بد دلالت کند.