بددل؛ ترسو.
فرهنگ فارسی عمید
بداندیشی؛ بدسگال بودن.
گیاهی با ساقههای باریک، دراز، و زردرنگ که معمولاً در نیزارها و آبهای ایستاده میروید؛ عشقه؛ لبلاب.
بدسرشت؛ بدنهاد.
بدسرشتی؛ بدنهادی.
بدفرجام؛ کسی که نتیجۀ کار یا پایان زندگانیش خوب نباشد.
۱. چیز نوپیداشده که سابقه نداشته باشد. ۲. رسم و آیین نو. ۳. سنت تازه که برخلاف دستور دین جعل شود.
بدکار؛ بدکردار.
بدفرجام بودن.
کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود؛ شوم؛ سبزپا.
۱. کسی که در قمار تقلب میکند. ۲. آنکه بد بازی کند و همیشه ببازد.
= مقل