۱. چیزی که بوی بد میدهد. ۲. گندیده؛ بویناک.
فرهنگ فارسی عمید
گندیدگی؛ تعفن.
عمل بدحساب؛ بدحساب بودن.
بیخرد؛ احمق؛ ابله.
کسی که نوشتهاش خوب و خوانا نباشد.
۱. بدگمان. ۲. ترسو. ۳. کینهجو؛ کینهور.
اسبی که دهنه قبول نکند؛ بدلگام.
بدکیش؛ بدمذهب؛ ملحد.
گیاهی مانند ترب و بسیار بدبو؛ گندگیاه: عیب بدران مکن و هرچه بُوَد نیکو بین / که به صحرای جهان هیچ نروید بیکار (بسحاقاطعمه: مجمعالفرس: بدران).
بداصل؛ بدذات؛ بدطینت.
کسی که به دیگران ناسزا میگوید و دشنام میدهد؛ بدگو؛ دشنامدهنده؛ ناسزاگوینده؛ بددهان.
ناسزاگویی؛ هرزهدرایی.