معنی

کار، تمرین، وظیفه، تکلیف، امر مهم، زیاد خسته کردن، بکاری گماشتن، تحمیل کردن، تهمت زدن
سایر معانی: کار (که به عهده ی کسی محول شده است)، گمارش، مشکل، کار مشکل، کار سخت، (با تحمیل کار زیاد) تحت فشار گذاشتن، گران بار کردن، کار محول کردن، کار دادن، وظیفه محول کردن، گماردن
[حسابداری] وظیفه
[کامپیوتر] تکلیف، کاروظیفه . - کار ؛ وظیفه - یک فرایند ؛ یکی از چندین برنامه ی کامپیوتری که همزمان اجرا می شوند.
[صنعت] فعالیت، عمل، وظیفه
[نساجی] کار - تکلیف
[ریاضیات] عمل، کار، وظیفه، شغل، تکلیف

دیکشنری

وظیفه
اسم
duty, task, function, obligation, role, workوظیفه
work, job, labor, task, function, thingکار
task, duty, obligation, imposition, missionتکلیف
task, piece de resistanceامر مهم
exercise, practice, workout, drill, rehearsal, taskتمرین
فعل
taskزیاد خسته کردن
taskبکاری گماشتن
slander, accuse, scandal, task, trump upتهمت زدن
impose, inflict, protrude, burden, constrain, taskتحمیل کردن

ترجمه آنلاین

وظیفه

مترادف

متضاد

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.