معنی

روح، جان، روان، جرات، رمق، روحیه، مشروبات الکلی، معنی، روان، بسر خلق اوردن، روح دادن
سایر معانی: جان (در برابر جسم: body)، دم، فروهر، لاهوت، حال، دل و دماغ، شوق، شور، دلخواهی، دلبستگی، تعصب، منظور واقعی، جان کلام، معنی اصلی، شخص، فرد، (مجازی - زمان یا جنبش یا مکتب و غیره) روح، خمیره، جوهر، ذات، ماهیت، (معمولا جمع) مشروب الکلی قوی (مانند ویسکی و جین)، (شیمی) هر آبگونه ی حاصل شده از تقطیر، چکیده، الکل، الکلی، الکل سوز، روح تازه دادن، سر زنده کردن، روحیه را تقویت کردن، (به سرعت یا مخفیانه یا به طور اسرارآمیز) بردن یا رفتن، فراری دادن یا کردن، قاچاقی بردن یا آوردن، رجوع شود به: soul، ذهن، روح خبیث، شبح، جن، پری، (مردگان) روح (ghost هم می گویند)، (علم کیمیا) هر یک از عناصر اربعه: گوگرد یا جیوه یا نمک آمونیاک یا زرنیخ زرد، معنوی، وابسته به روح، فروهری، لاهوتی، جان بخشیدن، روح دمیدن، زنده کردن
[نساجی] الکل - جوهر یک ماده - حلال نفتی

دیکشنری

روح
اسم
spirit, ghost, psyche, spook, specter, spriteروح
spirit, morale, mentality, moral, moralityروحیه
psyche, spiritروان
life, spirit, breath, ghostجان
meaning, sense, significance, implication, signification, spiritمعنی
courage, daring, venture, gut, mettle, spiritجرات
spirit, lifeرمق
spirit, spiritusمشروبات الکلی
فعل
spirit, act, animate, enliven, vivify, inspiritروح دادن
spiritبسر خلق اوردن
صفت
smooth, fluent, fluid, spirit, versatile, liquidروان

ترجمه آنلاین

روح

مترادف

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.