restless
معنی
مضطرب، بی قرار، بی آرام
سایر معانی: پر تکان، ناراحت، پرالتهاب، ناآرام، بی تاب، بی شکیب، پویا، ماجراجو، لگام شکن، فعال، اهل عمل، ناراضی، تغییر طلب
سایر معانی: پر تکان، ناراحت، پرالتهاب، ناآرام، بی تاب، بی شکیب، پویا، ماجراجو، لگام شکن، فعال، اهل عمل، ناراضی، تغییر طلب
دیکشنری
بی قرار
صفت
restless, fidgety, disquiet, agog, hectic, restiveبی قرار
restless, streaked, qualmishبی آرام
uneasy, fretted, disturbed, agitated, alarmed, restlessمضطرب
ترجمه آنلاین
بی قرار
مترادف
active ، agitated ، antsy ، anxious ، bundle of nerves ، bustling ، changeable ، disturbed ، edgy ، fidgeting ، fidgety ، fitful ، footloose ، fretful ، hurried ، ill at ease ، inconstant ، intermittent ، irresolute ، itchy ، jumpy ، nervous ، nomadic ، on edge ، perturbed ، restive ، roving ، sleepless ، spasmodic ، strung out ، tossing and turning ، transient ، troubled ، turbulent ، uneasy ، unpeaceful ، unquiet ، unrestful ، unruly ، unsettled ، unstable ، unsteady ، wandering ، worried