oblige
معنی
مجبور کردن، وادار کردن، متعهد شدن، ممنون کردن، مرهون ساختن، لطف کردن
سایر معانی: ملزم کردن (قانونا" یا اخلاقا" یا با زور)، وا داشتن، بایاندن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، موظف کردن، منت گذاشتن، (به کسی) لطف کردن
سایر معانی: ملزم کردن (قانونا" یا اخلاقا" یا با زور)، وا داشتن، بایاندن، ناچار کردن، ناگزیر کردن، موظف کردن، منت گذاشتن، (به کسی) لطف کردن
دیکشنری
وادار کردن
فعل
induce, persuade, compel, impel, enforce, obligeوادار کردن
force, compel, enforce, oblige, bludgeon, necessitateمجبور کردن
obligeممنون کردن
obligeمرهون ساختن
undertake, engage oneself, gage, oblige, pledge, plightمتعهد شدن
obligeلطف کردن
ترجمه آنلاین
موظف کردن
مترادف
bind ، coerce ، command ، compel ، constrain ، force ، impel ، make ، necessitate ، obligate ، shotgun