frisk
معنی
جست و خیز، تفتیش و جستجو، حرکت تند و چالاک در رقص، تفتیش و جستجو کردن، از خوشی جست وخیز کردن
سایر معانی: با شادی تکان دادن، (از روی خوشی) جنباندن، ورجه وورجه، بازیگوشی، جست و خیز کردن، (خودمانی) جستجوی بدنی کردن، بازرسی بدنی کردن، (مهجور) سر زنده، سر حال، شاد و خرم، تفتیش وجستجو خصوصا برای اسلحه و اموال دزدی، بانشاط، مسرور، فرز
سایر معانی: با شادی تکان دادن، (از روی خوشی) جنباندن، ورجه وورجه، بازیگوشی، جست و خیز کردن، (خودمانی) جستجوی بدنی کردن، بازرسی بدنی کردن، (مهجور) سر زنده، سر حال، شاد و خرم، تفتیش وجستجو خصوصا برای اسلحه و اموال دزدی، بانشاط، مسرور، فرز
دیکشنری
فریب خورده
اسم
frolic, caper, saltation, frisk, gambol, curvetجست و خیز
friskتفتیش و جستجو
friskحرکت تند و چالاک در رقص
فعل
friskتفتیش و جستجو کردن
friskاز خوشی جست وخیز کردن
ترجمه آنلاین
دمدمی مزاج