معنی

وابسته، هم پیمان، متحد، متعهد کردن، هم عهد کردن، تشکیل کشورهای متحد دادن
سایر معانی: تحت لوای فدراسیون درآوردن، همبسته کردن (به صورت فدراسیون)، متعهد کرد

دیکشنری

فدرال
فعل
federateهم عهد کردن
engage, federateمتعهد کردن
federateتشکیل کشورهای متحد دادن
صفت
united, unified, allied, integrated, federate, confederateمتحد
dependent, affiliate, related, interdependent, attached, federateوابسته
confederate, allegiant, federateهم پیمان

ترجمه آنلاین

فدراسیون

مترادف

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.