confederate
معنی
متفق، متفق، موتلف، هم پیمان، متحد، متفق کردن
سایر معانی: (جنگ های داخلی امریکا - c بزرگ) وابسته به ایالات جنوبی، جنوبی، طرفدار جنوب، (در امور غیرقانونی) همدست، شریک جرم، توطئه گر، عضو کنفدراسیون (پیمانگان)، هم آرمان
سایر معانی: (جنگ های داخلی امریکا - c بزرگ) وابسته به ایالات جنوبی، جنوبی، طرفدار جنوب، (در امور غیرقانونی) همدست، شریک جرم، توطئه گر، عضو کنفدراسیون (پیمانگان)، هم آرمان
دیکشنری
کنفدراسیون
اسم
confederateمتفق
فعل
confederate, uniteمتفق کردن
صفت
confederate, allegiant, federateهم پیمان
confederateمتفق
confederateموتلف
united, unified, allied, integrated, federate, confederateمتحد
ترجمه آنلاین
کنفدراسیون
مترادف
amalgamated ، associated ، combined ، corporate ، federal ، federated ، in alliance ، incorporated ، leagued ، organized ، syndicated ، unionized