experience
معنی
خبرگی، مکتب، تجربه، ورزیدگی، اروین، ازمودگی، کارازمودگی، ازمایش، کشیدن، تحمل کردن، تجربه کردن
سایر معانی: آروین، کارکشتگی، کارآزموده، کاردیدگی، سرگذشت، رویدادهای پیشینی (در عمر یک فرد یا گروه)، پیشداد، پیشامد، به سر (کسی) آمدن، (سختی یا درد و غیره) کشیدن، (لذت و غیره) بردن، سردوگرم (روزگار را) چشیدن، تمرین دادن
[برق و الکترونیک] تجربه
[ریاضیات] تجربه کردن، وارد کردن، وارد بر، تجربه، آزمون، تجربه ی تصادفی، امتحان، آزمایش
[آمار] تجربه
سایر معانی: آروین، کارکشتگی، کارآزموده، کاردیدگی، سرگذشت، رویدادهای پیشینی (در عمر یک فرد یا گروه)، پیشداد، پیشامد، به سر (کسی) آمدن، (سختی یا درد و غیره) کشیدن، (لذت و غیره) بردن، سردوگرم (روزگار را) چشیدن، تمرین دادن
[برق و الکترونیک] تجربه
[ریاضیات] تجربه کردن، وارد کردن، وارد بر، تجربه، آزمون، تجربه ی تصادفی، امتحان، آزمایش
[آمار] تجربه
دیکشنری
تجربه
اسم
experience, experimentتجربه
experience, skillورزیدگی
test, experiment, trial, testing, tryout, experienceازمایش
expertise, experience, competenceخبرگی
experienceاروین
experienceازمودگی
experienceکارازمودگی
school, doctrine, primary school, experience, trainingمکتب
فعل
experience, experiment, tryتجربه کردن
drag, draw, pull, stretch, drain, experienceکشیدن
tolerate, withstand, endure, sustain, stand, experienceتحمل کردن
ترجمه آنلاین
تجربه
مترادف
acquaintance ، action ، actuality ، background ، caution ، combat ، contact ، doing ، empiricism ، evidence ، existence ، exposure ، familiarity ، forebearance ، intimacy ، involvement ، inwardness ، judgment ، know how ، maturity ، observation ، participation ، patience ، perspicacity ، practicality ، practice ، proof ، reality ، savoir faire ، seasoning ، sense ، skill ، sophistication ، strife ، struggle ، training ، trial ، understanding ، wisdom ، worldliness