daughter
معنی
فرزند، دختر
سایر معانی: (گاهی در مورد حیوان نیز به کار می رود) فرزند مونث، زاده (ی محل یا فرایند یا رویداد بخصوصی)، رجوع شود به: stepdaughter، رجوع شود به: daughter-in-law، دخترخوانده، نادختری
[زمین شناسی] دختر ،هسته تشکیل شده بوسیله تجزیه ماده متشکله جسم جدید پرتوزا (مادر).
سایر معانی: (گاهی در مورد حیوان نیز به کار می رود) فرزند مونث، زاده (ی محل یا فرایند یا رویداد بخصوصی)، رجوع شود به: stepdaughter، رجوع شود به: daughter-in-law، دخترخوانده، نادختری
[زمین شناسی] دختر ،هسته تشکیل شده بوسیله تجزیه ماده متشکله جسم جدید پرتوزا (مادر).
دیکشنری
فرزند دختر
اسم
girl, daughter, gal, maid, sissy, wenchدختر
child, son, offspring, daughter, progeny, scionفرزند
ترجمه آنلاین
دختر