criterion
معنی
محک، میزان، معیار، ملاک، ضابطه، مقیاس، نشان قطعی
سایر معانی: پیمانه، سنجه، استاندارد (standard)، ایاره
[عمران و معماری] ضابطه - معیار - مصداق - سنجه
[برق و الکترونیک] معیار، محک
[نساجی] میزان - ملاک
[ریاضیات] محک
[پلیمر] معیار
[آمار] ملاک
[آب و خاک] معیار، ضابطه
سایر معانی: پیمانه، سنجه، استاندارد (standard)، ایاره
[عمران و معماری] ضابطه - معیار - مصداق - سنجه
[برق و الکترونیک] معیار، محک
[نساجی] میزان - ملاک
[ریاضیات] محک
[پلیمر] معیار
[آمار] ملاک
[آب و خاک] معیار، ضابطه
دیکشنری
معیار
اسم
standard, criterion, scale, yardstick, test, paragonمعیار
criterion, landowner, landlord, proof, ground, patternملاک
criterion, rule, law, order, prototypeضابطه
benchmark, test, criterion, touchstone, proof, examinationمحک
scale, measure, gauge, yardstick, criterion, meterمقیاس
measure, rate, amount, level, size, criterionمیزان
criterionنشان قطعی
ترجمه آنلاین
معیار
مترادف
archetype ، basis ، benchmark ، canon ، example ، exemplar ، fact ، foundation ، law ، measure ، model ، norm ، opinion ، original ، paradigm ، pattern ، point of comparison ، precedent ، principle ، proof ، prototype ، rule ، scale ، standard ، touchstone ، yardstick