غیر ضروری، غیر واجب، غیر اصلی، بی ذات سایر معانی: غیر اساسی، غیر حیاتی، ناکیاده، بی چیستی [ریاضیات] غیر اساسی، غیر ضروری
دیکشنری انگلیسی به فارسی
سرسری، ظاهری، صوری، سطحی سایر معانی: رویه ای، برونه ای، وابسته به سطح، مسطحه، مساحتی، هامنی، کم ژرفا، کم عمق، کم مایه، بی مایه، برونی [صنایع غذایی] صوری، سط حی، سرسری، ظ اهری ...
غیر ضروری، غیر واجب، بیش از حد لزوم، غیر لازم، نالازم سایر معانی: نابایسته، نبایست [ریاضیات] غیر ضروری، غیر لازم، نابایسته