(منطق) شرط کافی، قضیه ی معتبر برای اثبات قضیه ی بعدی [زمین شناسی] شرط کافی [ریاضیات] شرط کافی [آمار] شرط کافی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[ریاضیات] شرط کافی قانون اعداد بزرگ
[ریاضیات] برآورد کافی
آمارۀ بسنده [آمار] برای یک پارامتر، آمارهای که توزیع شرطی نمونه به شرط مقدار آن آماره به پارامتر وابسته نباشد
واژههای مصوب فرهنگستان
بس سایر معانی: بقدر کفایت [ریاضیات] به طور کافی، به طور بسنده، به اندازه ی کافی
[ریاضیات] کافی است، کافی
خود بس، خودبسنده، مستغنی، بی نیاز از غیر، خوداستوار [ریاضیات] خودکفا
فراوان، وافر، بسیار سایر معانی: سرشار، غنی، ثروتمند، پرنعمت
بی پروا، راز دار، مطمئن، دلگرم سایر معانی: خاطر جمع، دارای اعتماد به نفس (self-confident هم می گویند)، بی باک، رجوع شود به: confidant
عامل موثر، کارگر، کاری، مفید، موثر، قابل اجرا، تاثیر پذیر سایر معانی: نتیجه بخش، چشمگیر، بازمانگر، برگر، ثمربخش، گیرا، خوشایند، رضایتبخش، به درد بخور، فایده دار، دلنشین، (ارتش - مجهز و آماده ...
کافی، بسنده، باندازه ء کافی، بقدر کفایت، بس، نسبتا، انقدر، باندازه، باندازه ء کافی سایر معانی: به قدر کافی، به حد کفایت، کاملا
انباشتن، باد کردن، بار کردن، سیر کردن، پر کردن، پر شدن، متراکم وانباشته کردن، نسخه پیچیدن، اکندن سایر معانی: پر کردن یا شدن، آکندن، لبالب کردن، سرشار کردن، لبریز کردن یا شدن، مملو کردن یا شد ...