ساحلی، ساکن دریاکنار
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ساحل، کنار دریا، شن زار، رنگ شنی، بگل نشستن سایر معانی: ساحل (معمولا شنی یا ریگی)، دریا کنار، کرانه (به ویژه محل شنا و آب تنی)، دریابار، به ساحل آوردن (قایق و کشتی)، کرانه گرفتن، (نهنگ و غیر ...
ساحل، دریا کنار، سریدن سایر معانی: کرانه، کناره، دریابار، لیز خوردن (با سورتمه و غیره)، لیزیدن، لغزیدن، (در سورتمه و غیره) پایین رفتن، دنده خلاص رفتن، (بدون تقلا) پیش رفتن، (بدون زحمت) ادامه ...
تفنگدار دریایی، بحری، وابسته به دریانوردی، دریایی سایر معانی: وابسته به دریا و اقیانوس، دریازی، آبزی، دریازاد، وابسته به دریانوردی و کشتیرانی، برای مصرف یا کاربرد در دریا، (امریکا) تفنگ دار ...
دریایی، اقیانوسی، مربوط به دریا یاخلیج، مسلط بر دریا سایر معانی: بحری
خشکی کنار دریا|||متـ . ساحل 1 [ژئوفیزیک]
واژههای مصوب فرهنگستان