مقدمات، علوم مقدماتی، چیز بدوی سایر معانی: (معمولا جمع) مبادی اولیه، اصول، آساها، بیخ ها، پایه ها، بنیادها، (معمولا جمع) سرآغاز، شکل اولیه، حالت تکامل نیافته ی هر چیز، ناگوالی، درجمع مقدمات، ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اولیه سایر معانی: اصلی، اساسی، بدوی، ابتدائی، مقدماتی، اولی یا اولیه، ناقص، رشد نکرده
ابتدایی، بدوی، ناقص، اولیه سایر معانی: اصولی، بنیادی، پایه ای، آسایی، آغازین، کم [زمین شناسی] ابتدایی. کوچک. کم رشد.
دانش مقدماتی یا نخستین
سر، اقدام، اغاز، شروع، عنصر، ابتدا، خاستگاه، فاتحه، منشاء، سراغاز، مبدا، مبتدا سایر معانی: شانس شخص تازه کار، خوشبختی اتفاقی، آغاز، (معمولا جمع) مراحل اولیه، اوایل
مقدم، مقدماتی، نخست، یکم، اولا، اولین، اول، نخستین، نسختین سایر معانی: یکمین، آغازین، جلو(تر از دیگران)، نفر اول، (به ویژه در موسیقی) رتبه ی اول، درجه ی یک، ارشد، اولین بار، نخستین بار، ترجی ...
ناقص، نا تمام، ناکامل، از بین رفتنی سایر معانی: نابسمند، کم دار، کاستی دار، معیوب، ناهام [برق و الکترونیک] ناکامل
سر، مقدم، دیباچه، مقدمه، وضع مقدماتی ابتدایی، حالت نخستین، نادانئی سایر معانی: incipiency وضع مقدماتی ابتدایی
پنهان، نا پیدا، نهفته، پوشیده، مکنون، در حال کمون سایر معانی: بالقوه، موجود (ولی ناآشکار)، (بیماری و غیره) در کمون، (زیست شناسی) خفته، نهان، (روان شناسی) نهفته، ناخودآگاه [مهندسی گاز] نهانی ...