انقلابی کردن، تغییرات اساسی دادن سایر معانی: (کاملا) دگرگون کردن، متحول کردن، واگشته کردن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
عملیات اعتراض آمیز مردم امریکا برعلیه ارتش و ایادی انگلیس که منجر به جنگ های انقلاب امریکا گردید
انقلاب چین (طی آن نیروهای سون یاتسن سلسله ی منچو را منقرض کردند)
بیضیوار دورانی [ریاضی] بیضیواری که از دوران یک بیضی حول یکی از محورهایش پدید میآید
واژههای مصوب فرهنگستان
انقلاب سبز، انقلاب کشاورزی (پیشرفت علم کشاورزی در چند دهه ی اخیر که موجب تولید محصول بهتر و بیشتر شده است)
[ریاضیات] انقلاب صنعتی
انقلاب صنعتی (که حدود 1760 از انگلستان شروع شد و به دیگر کشورهای اروپایی سرایت کرد)
[کامپیوتر] تحول اطلاعات
[ریاضیات] انتگرال سطح دوار
[کامپیوتر] سطح تغییر . [ریاضیات] رویه ی دورانی، سطح دوار، رویه ی دوار، رویه ی چرخشی
[ریاضیات] منطقه ی یک سطح دوار
(گاهی c بزرگ) طرف دار الغای بردگی، طرفداربرانداختن، اصول بردگی