هوشیار، ملتفت، باخبر، اگاه، وارد، بهوش سایر معانی: آگاه، متوجه، هشیار، ذی شعور، مستشعر، بیدار، تعمدی، عمدی، آگاهانه، محسوس، دانسته، رجوع شود به: self-conscious، واردconscious _پسوند: آگاه [a ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بینایی، دید، بینش سایر معانی: قوه ی باصره، مراقبت
بی دقت، غافل، بی توجه، بی اعتنا سایر معانی: سربه هوا، فراموشکار
نابینا، دارای چشم تار، نیم کور کردن سایر معانی: (در اصل) کور، نیم کور
نشخوار، اندیشناکی سایر معانی: نشخوار، اندیشناکی
دید، بینش، مشاهده، رویت، قوه دید، بینا سایر معانی: باصره، بینایی (vision هم می گویند)، دیدن، چون، به خاطر اینکه، نظر به اینکه، دارای بینایی
حساس، درک کننده، دستخوش احساسات سایر معانی: دارای یا وابسته به احساس و آگاهی حسی، سوهشدار، احساسی، با ادراک
بینایی، الهام، خیال، بصیرت، تصور، دید، وحی، منظره، رویا، دیدن سایر معانی: حس باصره، بینش، نظر، ژرف بینی، خواب و خیال، تیناب، (به ویژه زن) مه روی، مه پیکر، خوش جمال، زیبا، در عالم خواب و خیال ...