بی حس کردن، فلج کردن، از کار انداختن سایر معانی: پراکافتن، پراکافت کردن، خواباندن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بی جان شدن، بی حس و بی روح کردن سایر معانی: دلگیر و غم آفرین کردن، از نشاط (یا شدت یا نیروی چیزی) کاستن، ملالت آور کردن، (درد) کشتن، بی حس کردن، کرخ کردن یا شدن، خرف کردن [برق و الکترونیک] ت ...
عیب دار کردن، عاجز کردن، ناتوان کردن، از کار انداختن، ناتوان ساختن، زله کردن، فاقد صلاحیت قانونی کردن سایر معانی: معلول کردن، ناقص العضو کردن، آکمند کردن [کامپیوتر] از کار انداختن ؛ ناتوان س ...
کاستن، کم کردن، سلب صلاحیت کردن از، شایسته ندانستن، مردود کردن سایر معانی: سلب صلاحیت کردن، فاقد صلاحیت کردن، ناشایسته کردن، ناسزاوار کردن، (ورزشکار را از شرکت در مسابقه) محروم کردن، بی بهره ...
بی اثر کردن، ناتوان کردن، سست کردن، بی رگ کردن، بی حال کردن، جسما ضعیف کردن سایر معانی: بی رمق کردن، (اخلاق یا روحیه) تضعیف کردن، ضعیف کردن، از کارایی کاستن، بد روحیه کردن، نومید کردن، کم جا ...
گیجی، حیرت زده کردن، بی حس کردن، گیج کردن، سراسیمه کردن سایر معانی: (مثلابا ضربه) بیهوش کردن، از هوش بردن، مدهوش کردن، از حال بردن، هاج و واج کردن، بهت زده کردن، مبهوت کردن، (صدای بلند یا ان ...
مبهوت کردن، سپوختن، میخکوب کردن سایر معانی: توختن، سوراخ کردن، درخستن، (مجازی) مبهوت کردن، هاژ کردن، انگشت به دهان کردن، سورا کردن، درجای خودخشک شدن