معمولی، ساده، خرجی، پیش پا افتاده، متداول، عادی سایر معانی: معمول، روزمره، هماره، نسبتا بد، بی تعریف، نابرجسته، عرفی، صاحب منصب، مطران، هرکسی که دارای قلمرو بخصوصی باشد، قاضی، (انگلیس - رستو ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[نساجی] زاج معمولی - زاج سفید
[عمران و معماری] ساختمان معمولی
[زمین شناسی] کوکولیت عادی (h) یکی از کوکولیتهای تطبیق نیافته یک کوکولیتوفور دوریخت.
[حقوق] طلبکار، بدون وثیقه (در دعوی ورشکستگی)
[حقوق] خسارت عمومی
[ریاضیات] مشتق معمولی
[ریاضیات] معادله ی دیفرانسیل معمولی
[ریاضیات] نقطه ی مضاعف معمولی
[معدن] برش بادبزنی معمولی (آتشباری)
[عمران و معماری] آهک معمولی
[حقوق] شریک تضامنی، شریک فعال