به حرکت دراوردن، خودراجنباندن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
1- به تنهایی، یک تنه، یکه، تنها 2- منفردا، بدون کمک دیگری
از خودداری عاجز بودن، ناتوان بودن (در جلوگیری)، اختیار دست خود (کسی)نبودن
جلو خود را (به ویژه جلو زبان خود را) گرفتن، یک دفعه متوجه شدن و حرف خود را سنجیدن
به هوش آمدن، شعور پیدا کردن، حس داوری خود را باز یافتن
ضد و نقیض حرف زدن، حرف های متناقض زدن
(با انگشت روی سینه ی خود یا در هوا) صلیب کشیدن
قطع مراوده کردن با، (رابطه دوستی خود را) انکار کردن، (خود را) کنار کشیدن، ناهمبسته شدن با
به خود (یا کسی دیگر) صدمه زدن
به خود صدمه زدن، به خود آسیب رساندن
1- راست ایستادن یا نشستن 2- سر خود را عقب کشیدن
خوش گذراندن، خوش آمدن، تمتع بردن