بیکار
دیکشنری انگلیسی به فارسی
(عامیانه) بدون اختیار حرف زدن یا عمل کردن، خودداری نکردن
فارغ و آزاد از قید و خیال
خل بودن، یک تخته کم داشتن
[نساجی] پود حلقه شده در پارچه - پود شل شده در پارچه
شل بافت
یک چیزیش یایک جای کار خراب است
رها کردن، ازاد کردن، گشودن، ضعیف کردن، ول کردن، شل کردن سایر معانی: آزاد کردن (unloosen هم می گویند)، گشودن گره
کم شدن، خرد شدن، تخفیف دادن، خرد کردن، کاستن، رفع نمودن، اب گرفتن از، بزور تصرف کردن، خرد ساختن، فرو نشستن سایر معانی: فروکش کردن، کم کردن یا شدن، کاهش یافتن، (حقوق) خاتمه دادن، اب گرفتن از ...
پاک کردن، اعلام بی تقصیری کردن، مبرا کردن، بخشیدن، بری الذمه کردن، امرزیدن، عفو کردن، کسی را از گناه بری کردن سایر معانی: تبرئه کردن، آزاد کردن (از قید چیزی)، بخشودن، آمرزیدن، بخشیدن گناه، ک ...
مناسب، قابل جرح و تعدیل، قابل توافق، وفقپذیر، سازوار سایر معانی: سازگار، انعطاف پذیر، سازش پذیر، اقتباس پذیر، انطباق پذیر، قابل تغییر [برق و الکترونیک] تطبیق پذیر مدار یا سیستمی که می تواند ...
تقریبا سایر معانی: تقریبا [ریاضیات] به تقریب، تقریبا، تخمینا، تقریب زدن