سختی را با شجاعت تحمل کردن، تاب آوردن، سوختن و ساختن، (عامیانه) مردن (به ویژه در نبرد)
دیکشنری انگلیسی به فارسی
شروع کردن، اغاز کردن سایر معانی: آغاز کردن یا شدن، آغازیدن، شروع کردن یا شدن، سر کردن [فوتبال] شروع کردن [حقوق] اقامه کردن، آغاز کردن، شروع کردن
گشودن، اغاز کردن، دایر کردن، بر پا کردن، افتتاح کردن، براه انداختن سایر معانی: گشایش کردن، آغاز کردن، شروع کردن، سرآغاز بودن، (طی مراسم رسمی به شغلی) منصوب کردن، گماردن
اغاز کردن، وارد کردن، ابتکار کردن، بنیاد نهادن، تازه وارد کردن، نخستین قدم را برداشتن سایر معانی: آغاز کردن، آغازیدن، پای پیش نهادن، شروع کردن، آغازگری کردن، (اصول آغازین چیزی را یاد دادن و ...
گماشتن، برقرار کردن، گذاردن، منصوب نمودن سایر معانی: (رتبه یا مقام یا موقعیت ویژه ای دادن به) منصوب کردن، گماردن
1- افراشتن، بلند کردن، بالابردن 2- (لباس و غیره) تو گرفتن، کوتاه کردن، تنگ کردن 3- جذب کردن، در آشامیدن 4- پذیرفتن، به عهده گرفتن 5- ادامه دادن 6- علاقمند شدن به 7- جاگرفتن [حقوق] عهده دار ش ...