بینش عقلی [روانشناسی] در رواندرمانی، نوعی آگاهی عینی و عقلانی از تجربهها و رابطهها
واژههای مصوب فرهنگستان
اندیشوری، اندیشمندی، روشنفکری، خردمندی، اعتقاد باینکه دانش زاده تعقل است و بس، فاسفه عقلیه
دیکشنری انگلیسی به فارسی
عقلانی کردن، بصورت فکری در اوردن سایر معانی: فکری کردن، تفکری کردن (و از احساسات عاری کردن)، استدلال کردن، خردورزی کردن، فرنود خواستن، اندیشیدن
مخالف روشنفکران،ضد متفکر
مغز، هوش، مخ، کله، خرد، ذکاوت، بقتل رساندن، مغز کسی را دراوردن سایر معانی: محتویات کاسه ی سر (brains هم می گویند)، (اغلب جمع) هوش، قدرت فکری، ذهن، (عامیانه) باهوش، آدم باهوش، شخص با کله، (عا ...
کودن، احمق، کند، گرفته، راکد، کند کردن سایر معانی: کم هوش، کند ذهن، خنگ، کرخ، کرخت، عاری از احساس، بی حس، خمود، سست، بی حال، بی اشتیاق، بی دل و دماغ، بی مزه، غیرفعال، بی فعالیت، بی کار، ناکن ...
از نظر روانی، روحا، فکرا سایر معانی: فکرا، روحا، از نظر روانی
وابسته بعلم ماوراءطبیعی سایر معانی: (ادبیات انگلیس در سده ی هفتم به ویژه شعر john donne و george herbert که ویژگی آن عبارت بود از استعاره های زیرکانه و دیرفهمیدنی و سبک زیاده تخیل آمیز و پر ...
هوش، ادراک، شعور سایر معانی: ذکاوت مادرزاد، عقل و شعور، عقل سلیم، هوش خدادادی
وابسته به روان شناسی، روان شناختی، روانی، دماغی
دانشمند سایر معانی: عالم، دانا
ساعی، مشتاق، زحمت کش، کوشا، بلیغ، درس خوان، جاهد، کتاب خوان سایر معانی: سختکوش، کاری، بژکول، مجدانه، با جد و جهد، مشتاقانه، با اشتیاق، وابسته به یا مشغول به تحصیل یا مطالعه، پژوهشی، پژوهشگرا ...