ضمنی سایر معانی: تلویحی، غیرصریح، سربسته، ضمنا مفهوم، مفهوم بطور ضمنی، مقدر [حقوق] ضمنی، فرضی، استنباطی، حکمی
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[حقوق] عقد ضمنی، عقد فرضی
[حقوق] اختیارات ضمنی یا فرضی
[حقوق] امانت ضمنی، امانت حکمی، امانت قانونی
دارای ایما و اشاره، تلمیحی، تلویحی، تلمیح آمیز، اشاره ای، اشارتی، اشاره دار، اشاره کننده، کنایه دار، رمزی، وابسته به ایما و اشاره، تلمیحآمیز the poetry of hafez is allusive شعر حافظ کنایی اس ...
مطلق، مجازی، بی شرط، ضمنی، التزامی، اشاره شده، تلویحا فهمانده شده سایر معانی: تلویحی (در برابر: صریح یا رک explicit)، سربسته، غیرصریح، بی چون و چرا، قطعی، محض، مفهوم [ریاضیات] ضمنی، تلویحی، ...
پنهان، نا پیدا، نهفته، پوشیده، مکنون، در حال کمون سایر معانی: بالقوه، موجود (ولی ناآشکار)، (بیماری و غیره) در کمون، (زیست شناسی) خفته، نهان، (روان شناسی) نهفته، ناخودآگاه [مهندسی گاز] نهانی ...
پتانسیل، عامل بالقوه، نهانی، پنهانی، بالقوه، ذخیرهای، دارای استعداد نهانی سایر معانی: اندرتوان، تانشی، (دستور زبان) امکانی، شایشی، امکان، استعداد، توانش، یارا، یارایی، (فیزیک - برق) فشار، اخ ...
دقیق، زیرک، محیل، لطیف، تیز و نافذ سایر معانی: کم چگال، نامتکاثف، کم غلظت، ناچگال، بسیط، نافشرده، نامتراکم، ناهمفشرده، موشکاف، موبین، نازک انگار، ظریف انگار، زیرکانه، موشکافانه، موبینانه، نا ...