خمیری سایر معانی: خمیرسان، خمیر مانند، (نان) نیمه پخته، (به ویژه پوست بدن) بدرنگ و ناسالم، شل و ول
دیکشنری انگلیسی به فارسی
بی رنگ، بی مزه، کم رنگ، رنگ پریده، غیر جالب سایر معانی: ملالت آور، (داستان و نمایش و غیره) بی مزه، بی بو و خاصیت، یکنواخت، خسته کننده، رنگ رفته، خاکستری، مات، کدر، ویر [نساجی] بیرنگ - کمرنگ ...
کلوچه قیمه دار، شیرینی میوه دار، خمیری، خمیر مانند، چسب مانند سایر معانی: رنگ پریده، (انگلیس) پای، پای گوشت دار (meat pie هم می گویند)، دست پیچ [نساجی] خمیری - خمیر مانند - چسبانک ...
گوشتالو، مغزی، خمیری، کاغذی سایر معانی: خمیر مانند، نرم و آبدار، (میوه) پر گوشت، شاداب (pulpous هم می گویند)
پیچ و تابدار، دارای صدای ترق و تروق سایر معانی: نرم، شکل پذیر، جیغ ودادی