اصول، طریقت، گفته، تعلیم، مکتب، حکمت سایر معانی: (جمع) تعالیم، آموزه، (مذهب و حزب و غیره) اعتقاد، (جمع) معتقدات، مرام، آیین، شریعت، اصل علمی، سیاست، اصل سیاسی، روش سیاسی، بربست، هند، بنداد، ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[ریاضیات] اصول تصادفات
[حقوق] نظریه اشتباه موضوعی (اشتباه در موضوع عقد یا معامله)
[حسابداری] عقاید
[حقوق] نظریه اعمال حاکمیت
[حقوق] نظریه مسموع نبودن ادله و مدارکی که در نتیجه بازرسی یا بازجویی غیر قانونی تحصیل شده باشد
[حقوق] نظریه دستهای ناپاک (بدین مفهوم که ادعای دادخواهی که خود برخلاف وجدان و با سوء نیت عمل کرده، انصافأ مسموع نیست)
عقیده دینی، اصول عقاید، عقاید تعصب امیز سایر معانی: اصل جزمی، پایزه، حکم، اعتقاد، فریوری، باورداشت، فرازمان، فرداد، اندیش پایه، دگما، عقاید، اندیش پایگان، اصول جزمی، (هر عقیده ای که کورکوران ...
سامان، اگاهی، اطلاع، معرفت، علم، بصیرت، فضیلت، عرفان، دانش، دانایی، وقوف سایر معانی: دانستن، معلومات، شناخت، شناسایی، آگاهی، خبر، فهم، ادراک، اندریافت، دریافت، (قدیمی) هم خوابگی، جماع (carna ...
ارتدکسی، فریوری، راست دینی سایر معانی: پذیرفتگی، ارتاخشی، ارتاکیشی، درست آیینی
خط مرزی میان دو ملک، (تلفن) خط مشترک، خط مشی حزب [کامپیوتر] خط دسته ای