تشخیص دادن، فاش کردن، دیدن سایر معانی: از دور دیدن، متوجه شدن (چیز دور دست یا مبهمی را)
دیکشنری انگلیسی به فارسی
مشاهده کردن، دیدن، هان، اینک، ببین سایر معانی: نگریستن، نظاره کردن، در مدنظر گرفتن، (حرف ندا) بنگر، هان، در وجه امری ببین، اینک
درک کردن، مشاهده کردن، دریافتن، دیدن، فهمیدن، ملاحظه کردن، حس کردن سایر معانی: پی بردن، (از راه یکی از حس های پنج گانه) آگاه شدن، (با چشم عقل) دیدن، سهیدن
برسمیت شناختن، تصدیق کردن، تشخیص دادن، شناختن، باز شناختن سایر معانی: واشناختن، بجا آوردن، قبول داشتن، قانونی دانستن، تایید کردن، پذیرفتن، قبول کردن، اذعان کردن، قدردانی کردن، ارج نهادن، سپا ...