(انسان یا جانور) خود را جمع کردن، خود را به صورت حلقه درآوردن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
[نساجی] نخ فانتزی حلقه دار
پیچ خوردگی ,فر
پیچش یا حلقه زنی، فر زنی بگیسو سایر معانی: بازی کرلینگ (دو گروه چهار نفری، در مقابل هم روی یخ بازی می کنند و هدف لغزاندن دیسک فلزی یا curling stone به دروازه ی حریف است و بازیکنان چوگان های ...
فرزلف ,فرگرم
فرسرد
مجعد، فرفری سایر معانی: پرپیچ و تاب، پرشکن، پرشکنج، شکنج دار، کلج دار [نساجی] جریان
[زمین شناسی] طبقه بندی گردابی، طبقات پیچیده.
[زمین شناسی] زغال شمعی مترادفی برای زغال کانل که به خاطر شکستگی صافی اش بدین نام خوانده می شود.
[نساجی] لوله شدن لبه پارچه
موی شق که با تف صاف و خوابیده کرده باشند
حلقه، پیچ، پیچیدگی سایر معانی: هم پیچش، همتابی، درهم پیچیدگی، چنبرش، پیچش [کامپیوتر] همتایی ؛ پیچش - نوعی محاسبه ی پردازش تصویر که توسط یک ماتریس شرح داده می شود، با این فرض که می خواهید جزئ ...