محکوم سایر معانی: (verb transitive) محکوم کردن، تخطئه کردن، نکوهیدن، سرزنش کردن، مقصر شمردن، مطرود دانستن، (ابزار ساختمان، دستگاه و غیره) از رده خارج کردن، کنار گذاشتن، غیر قابل استفاده دانس ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اتاق زندانی محکوم به اعدام
محکوم شده توسط نفس خود، مقصر نزد وجدان خویش
قابل مجازات، سزاپذیر سایر معانی: قابل تنبیه، تنبیه پذیر، سزاوار گوشمالی، قابل کیفر [حقوق] قابل مجازات، قابل کیفر، مستوجب کیفر