کارمند والا مقام، سرنماینده، بلند جاه، (در کشورهای مشترک المنافع) نماینده ی عالیرتبه، نماینده عالیرتبه کشوری در کشور دیگر
دیکشنری انگلیسی به فارسی
عامل، نماینده، مامور، وکیل، گماشته، پیشکار سایر معانی: کارگزار، امین، کنشگر، دستار، کارمند دولت، عضو سازمان دولتی، آژان، (شیمی) عامل، سازه، موجب، باعث، (عامیانه) فروشنده ی سیار، به عنوان نما ...
(مخفف) دفتر اسناد رسمی، سر دفتراسناد رسمی [حقوق] سردفتر اسناد رسمی