انجام دادن، عمل کردن، بدرد خوردن، کردن، کفایت کردن سایر معانی: انجامیدن، پایان دادن، تمام کردن، به انجام رساندن، آماده کردن، ایجاد کردن، موجب شدن، سبب شدن، تولید کردن، پرداختن به (کاری)، رسی ...
دیکشنری انگلیسی به فارسی
(انگلیسی - خودمانی) بدون اطلاع قبلی رفتن، جیم شدن، جا خالی کردن
خوب (یا بد) کار کردن
کلاه سر کسی گذاشتن، به کسی حقه زدن
هر چه دلتان می خواهد بکنید، هر چه بنظرتان خوش می اید، بکنید
نبرد کردن (با)، پیکار کردن (با)، مقابله کردن
معامله کردن با، معامله داشتن با، داد و ستد کردن با، رابطه داشتن با
[ریاضیات] جا به جا پذیر بودن
(کسی که با ساده لوحی و اشتباه کاری می کوشد نابسامانی های اجتماعی را چاره کند) اصلاح طلب ساده لوح
[کامپیوتر] حلقه DO
خدمات عبور از مزاحم نشوید [مهندسی مخابرات] خدماتی که به تماسگیرنده امکان میدهد که از مزاحم نشوید گذر کند و با کاربر تماس بگیرد ...
واژههای مصوب فرهنگستان
نرو