۱. مزهای که دهان را جمع کند، مثل مزۀ میوۀ نارس. ۲. زمخت.
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی مادۀ غذاییای که با خوردن آن در دهان احساس خشکی و جمعشدگی ایجاد میشود [علوم و فنّاوری غذا]
واژههای مصوب فرهنگستان
[ گَ ] (ص) زمخت. عَفِص. مزه ای چون مزهٔ مازو و سنجد نارسیده و بهی نارسیده. بعض شراب های انگوری که پوست دهان و گلو را فراهم کشد: پوست انار گس است.
لغتنامه دهخدا
۱. خوردن. ۲. می خوردن. ۳. غم خوردن.
[ گُ دَ ] (مص) گذاشتن. نهادن : چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دور غم دو چشمش بر چشمهای من بگسار. فرخی. || گذراندن. طی کردن. سپری کردن : کار آنچنان که آید بگذارم عمر آنچنان که باید بگسارم ...
[ گُ دَ ] (ص لیاقت) قابل گساردن. لایق آشامیدن. رجوع به گساردن شود.
(گُ رَ دِ) (ص فا.) ساقی.
فرهنگ فارسی معین
[ گُ رَ دَ / دِ ] (حامص) عمل و فعل گسارنده. رجوع به گساردن شود.
[ گُ دَ / دِ ] (ن مف) گسارده. خورده و نوشیده (چون می).
(گَ) (ص.) زشت، قبیح، نازیبا.
[ گَ ] (ص مرکب) زشتخو. بدخو. پلید. رجوع به گست شود.
(گُ) [ په. ] (ص.) جسور، بی ادب.