[ اَ حَ ] (اِخ) ابن مقرن مزنی. نام او عقیل و صحابی است.
لغتنامه دهخدا
[ اَ حَ ] (اِخ) انصاری عمروبن ثعلبةبن وهب بن عدی. صحابی است و غزوهٔ بدر را دریافته است. و بعضی کنیت او را ابوحکیمه گفته اند.
[ اَ حَ ] (اِخ) حسن بن حکیم. محدث است و از او وکیع روایت کند.
[ اَ حَ ] (اِخ) عبداللََّه بن ابراهیم بن عبداللََّه بن حکیم خبری. ادیب و فقیه و حاسب. شاگرد ابواسحاق شیرازی. او دیوان بحتری و حماسه را شرح کرده و خط نیکو می نوشته است. به سال ۴۷۶ هـ . ق. ...
[ اَ حَ ] (اِخ) یوسف بن ابی حکیم. محدث است.
[ اَ حَ مِ قُ شَ ] (اِخ) جد بهزبن حکیم، نام او معاویةبن حیده است.
در بدیع، آن است که مخاطب کلام متکلم را عمداً خلاف مراد او تعبیر کند، مثلاً دشنام یا تهدید را حمل بر اظهار لطف و نوید کند، مانندِ این شعر: گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من / از خاک بیشتر نه که ا ...
فرهنگ فارسی عمید
[ اِ ] (معرب، اِ) (از یونانی اسخما) کلاه کشیشان یونانی. (دزی ج ۱ ص ۲۳).
[ اِ ] (اِخ) عالمی جغرافیائی. وی یونانی و از مردم ساقز است و در سنهٔ ۸۰ ق.م. میزیسته و در خدمت نیکومدبانی و پادشاه ازمید بوده است. او راست سیاحت نامهٔ منظوم که چند فقره از آن در دست است.
[ اِ مُ ] (اِخ) نام اقوام و طوایفی است که در شبه جزیره ای واقع در انتهای شمالی آمریکا و موسوم به گروئنلاند و نیز در جزائر اطراف قطب شمالی و شبه جزیرهٔ آلاسکا در قطعهٔ لابرادور و نواحی بین ...
[ اُمْ مِ حَ ] (اِخ) دختر وادع یا وداع خزاعی از صحابیات بوده است. رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج ۸ ص ۲۲۶ شود.
[ تَ ءْ ] (ع مص) سطبرسرین شدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). سطبری سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).