کسی که کله و پاچۀ گوسفند طبخ میکند و میفروشد.
فرهنگ فارسی عمید
۱. شغل و عمل کلهپز. ۲. (اسم) مکانی که در آن کله و پاچۀ گوسفند را میپزند و میفروشند.
[ کَ لِ بَ ] (اِخ) دهی از دهستان رودبست است که در بخش بابلسر شهرستان بابل واقع است و ۹۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳).
لغتنامه دهخدا
[ کُ لَ هْ بَ ] (اِ مرکب) کلاه بند. نوعی کلاه در قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
[ کَ لَ ] (اِخ) دهستانی از بخش مرکزی شهرستان میانه است که در جنوب و جنوب غربی میانه واقع است و از شمال به دهستان حومه و از جنوب به بخش مرکزی زنجان و از مشرق به دهستان کاغذکنان و از مغرب ب ...
[ کُ لِ ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت بالاست که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و ۲۸۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵).
[ کُ لِ ] (اِخ) دهی از دهستان مال اسد است که در بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد واقع است و ۱۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶).
[ کَ لَ / لِ ] (اِ مرکب) طعامی از روغن و گردوی کوبیده و پیاز داغ و کشک و شنبلیلهٔ خشک. طعامی از آب و دوغ کشک و روغن و گردوی کوبیده و پیاز داغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کالجوش. کاله جوش. ...
[ کُ لِ حَ ] (اِخ) دهی از دهستان دیره است که در بخش گیلان شهرستان شاه آباد واقع است و ۱۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
[ ] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع است و ۱۶۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱).
[ کَ لْ لَ / لِ خَ ] (ص مرکب) در تداول عامه، کسی که مغزش خوب کار نکند. تهی مغز. بی خرد. (فرهنگ فارسی معین). || بسیار عصبانی. تندمزاج. (فرهنگ فارسی معین).
[ کُ لَ هْ ] (اِ مرکب) مخفف کلاه خود. مغفر: بزد گرز بر ترگ رهام گرد کله خود او گشت ز آن زخم خرد.فردوسی. و رجوع به کلاه خود شود.