[ هَ دَ / دِ رَ ] (اِخ) نام جایی بوده است در مغرب فارس. ابن بلخی در تعیین حدود کورهٔ اصطخر گوید: حد این کوره از یزد تا هزاردرخت در طول و از قهستان تا تبریز در عرض. (فارسنامهٔ ابن بلخی ص ۱ ...
لغتنامه دهخدا
[ هَ ] (اِخ) دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. جلگه ای است گرم و دارای ۶۸ تن سکنه می باشد. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶).
[ هَ / هِ زارْ، رَ ] (اِ مرکب) گیاهی است که میوهٔ آن مانند خوشهٔ انگور و پوست آن سطبر است و در دباغت به کار آید. (آنندراج). مصحف هزارجشان. (حاشیهٔ برهان چ معین). هزارافشان. (برهان). هزارجشان ...
[ هَ رَ ] (اِخ) رجوع به هزاراسب شود.
[ هِ سُ ] (اِخ) نام دیگر کاخ صدستون خشایارشا در تخت جمشید. (سبک شناسی بهار ج ۱ ص ۱۵). رجوع به صدستون شود.
[ هَ / هِ رَ ] (اِ مرکب) هزارافشان. هزارجشان. رجوع به هزارافشان و هزارجشان و هزارکشان شود.
(~.) (اِمر.) نک. هزارتو.
فرهنگ فارسی معین
[ هَ / هِ رُ ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) شماره ای از هر چیز که پس از نهصدونودونهم و پیش از هزارویکم است.
← نفرزمانی هزارمتر [ورزش]
واژههای مصوب فرهنگستان
[ هِ مَ ] (اِخ) دهی است از بخش رامهرمز شهرستان اهواز دارای ۷۵ تن سکنه. آب آن از رودخانهٔ رامهرمز و محصول عمده اش غله، برنج، کنجد و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶).
[ هَ / هِ رُ ] (ص نسبی، اِ) رجوع به هزارمین شود.
[ هَ / هِ ] (ص مرکب، اِ مرکب) خرقهٔ درویشان که بخیهٔ بسیار بر آن زده باشند، و آن را هزارمیخی هم میگویند. (برهان). نوعی از لباس فقرا که به رشته های گنده جابه جا دوزند. (غیاث): چو پشت قنفذ ...