۱. (نظامی) [مجاز] = قوا ۲. استعداد. ۳. (برق) باتری. ۴. (ریاضی) توان. * قوۀ دراکه: قوۀ دریابنده و درککننده؛ فهم و شعور. * قوۀ غاذیه: (طب قدیم) قوهای که غذا را تحلیل ببرد ...
فرهنگ فارسی عمید
نیروی کشورداری، نیروی فرمانروایی، دادکاری
فرهنگ واژههای سره
نیروی دادگستری، دیوان دادگستری، دادرسی
نیروی اندیشه وپندار
نیروی بازشناخت
[ هَ ] (اِخ) قهستان. رجوع به قهستان شود.
لغتنامه دهخدا
[ هَ ] (اِخ) شهری است به کرمان نزدیک جیرفت، و ثوب قوهی منسوب است از این جهت که در آنجا بافته میشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
[ بَ ] (اِخ) شهری است در فارس بین کورهٔ اصطخر و یزد. برقوه شهری است با نعمت بسیار. (حدود العالم). آنرا ابرقوه و ابرکویه هم گفته اند. یاقوت گوید اهل فارس آنرا ورکوه خوانند یعنی روی کوه. (فر ...
مقدار تبخیر آب از سطحی با پوشش گیاهی کامل و یکنواخت و دارای آب کافی [علوم جَوّ]
واژههای مصوب فرهنگستان
چنبر
هریک از دو استخوان بالای سینه و زیر گردن در سمت راست و چپ که از یک طرف به استخوان شانه و از طرف دیگر به جناغ سینه متصل است؛ چنبر؛ آخرک.